هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

جادوی ماه

درگیر رویای تو ام


منو دوباره خواب کن


دنیا اگه تنهام گذاشت


تو منو انتخاب کن


دلت از آرزوی من


انگار بی‌خبر نبود


حتی تو تصمیمای من


چشمات بی اثر نبود


+ این آهنگ از شادمهر با اینکه غمگینه ( و من اصولا آهنگ غمگین دوست ندارم ) اما موزیک بی نهایت قشنگی داره . ویولونی که می نوازه واقعا گوش نوازه . 













ادامه مطلب ...

سنگ صبور

از بیمارستان برگشته بودیم . گفتن قلبش برگشته ... وقتی رفتیم بالا داشتن میبردنش تو آسانسور که ببرن اتاق عمل . مثه فیلما !


تو راه اتاق عمل بچه ها اومده بودن بیمارستان . رو تخت دیدنش . سرگردون بودن ...


از اونجا من و خاله ی بچه ها بچه هارو بردیم خونه . تو راه کوچیکه که تو بغل من ولو شده بود شروع کرد دست و پا زدن ... جیغ میزد که مامانم مرد . میخوام برم پیش مامانم ...


سخته تو این حالت بخندی . اما خندیدم . گفتم بچه ی چهار ساله از صورتم آرامش بیشتری می گیره تا حرف ...

وسط خونه داشتم بهشون استراتژی جنگیدنو می گفتم . و اینکه با هم باشن بهتره تا با هم دشمن باشن و علیه هم بجنگن . پسر بچه ن و میل به جنگ و قدرت ...

یه دفعه خاله ی بچه ها صدام کرد . صورتش کبود شده بود . گفت : تموم شد !!!


بغلش کردم . فکر کردم الانه که سکته کنه ... تو ده سال اول مادرشون سرطان گرفته و رفته بود . بعد داداشش افتاد و فلج شد و زخم بستر گرفته و رفته بود و حالا هم خواهرشون ...


بی صدا بردمش تو اتاق . گفتم : برو . بچه ها می ترسن . بعد با یه لبخند گنده رفتم سراغ بچه ها ... مثه مرده هایی که هیچ حسی ندارن ...


باهاشون بازی کردم . بهشون یاد دادم چطوری اونا رو سرهم کنن و کلی خندیدیم !! یه لحظه با خودم گفتم : خوب شد که من باهاشون اومدم و گرنه ...


یه ذره که سرشون گرم شد . رفتم تو اتاق . شناسنامه‌ش رو از بیمارستان خواسته بودن . دیدم رو تخت خواب خواهرش نشسته با عکس شناسنامه‌ش حرف میزنه ... نشستم رو به روش . دستشو گرفتم . هق هق می کرد . بغلش کردم ... لباسم از اشکاش خیس شده بود ...


حرف که می زد و تعریف می کرد تو کما بودم انگار ... یادم اومد که همه ی زنا موقع غصه با خودشون روضه می خونن ...


هنوزم باورم نمی شه ...


رفتم بیرون زن باباش اومد . با خودش غرغر می کرد . گمونم اونم روضه می خوند . تو زنای شمالی روضه خونی برای کسی که رفته چیز غریبی نیست ...


پا شده بود برای بچه ها غذا درست کنه . دیگه حس کل کل و الکی خندیدن نداشتم . رفتم تو آشپزخونه . داشت پیاز رنده می کرد و زار می زد و زیر لبی یه چیزایی می خوند . دیدم لیوانا نشسته ن شستمشون ...


اونی که چهار سالش بود انگار از اون دوتا دیگه که 5 ساله و 7 ساله بودن بی پروا تر بود . اومد آشپزخونه گیر داد که : داره گریه می کنه !! زن بابای مامانشو می گفت . زن یه نگاه کرد به بچه و گریه ش بیشتر شد ... بازم خوب شد که من اونجا بودم . چشمام قرمز بود و خیس خیس ...


گفتم : نه بابا ... گریه نمی کنه که !‌ داره پیاز خورد می کنه تو ناهار بخوری . برو بیرون برو الان توام چشمت می سوزه اشکت در میاداااااااا ...


بعد دستمو آب زدمو دویدم دنبالش ... بازیش گرفته بود و قهقهه می زد . منم قهقهه می زدم ...


اما اون روز تموم شد .


دختر عموهام بدجور گریه می کردن !! انقد نوبتی بغلم گریه کرده بودن تا پوست شونه هامم خیسی اشکشونو حس می کردم ...


پسر عمومم انقد هق هق کرده بود بنفش شده بود !! در واقع همه داشتن خودشونو می کشتن ...


اما من ساکت و بی صدا وایساده بودم . اینور اونورو نگاهی کردم ... دیدم داداشم ساکت عقب وایساده و از دور نگاه می کنه ... رفتم پیشش و دو تایی یه کم حرف زدیم و بقیه رو سبک سنگین کردیم ...


شب تو ویلا رسما لقب گرفتم سنگ !! چون از دخترا خواهش کرده بودم جیغ نزنن و احترام بذارن !!


بعد از این که جریان آروم نگه داشتن بچه ها رو خاله های بچه ها گفتن لقب مذکور بیشتر بهم چسبیده شد ...


اما همه ی اینا گذشت و تموم شد . الان بچه ها خودشون می دونن که مادرشون مرده . اما نمی دونن که دیگه بر نمی گرده ... فکر می کنن قراره یه روز خیلی سال دیگه برگرده ...


چند وقت پیش بزرگه مریض شده بوده و گریه می کرده که : دارم میمیرم ... نمی خوام بمیرم و ...


وسطی گفته بوده : دیوونه بمیری میری پیش مامان . این که گریه نداره ...



یادش بخیر

نزدیکه ... خیلی نزدیک ...


پارسال همین حدودا بود ...


وقتی رفت متعجب بودم . تنهاکسی بودم که گریه نکرد ...


و باز هم طبق معمول انگ بی احساسی بهم چسبونده شد !


فقط چون احترام گذاشتم به روحی که خودشو از بند لباسش جدا کرده بود ...


از وقتی اون رفت من عوض شدم . فهمیدم که می شه مرد و آرزوها رو به گور برد ...


می شه جوون بود و در اوج شکوفایی خداحافظی کرد ...


از همون موقع بود که دیدم عوض شد . به زندگی ، به مردن ...


دیگه زندگی برام تموم نبود . با خودم گفتم : هر وقت که اون بخواد تو تنها کاری که ازت بر میاد تسلیم بودنه ... پس آروم بگیر و تسلیمش باش .


این شد که مرگ شد تولدی برای ادامه ی زندگی به شکل دیگه ای ...


تا وقتی که بود این اعتقادو نداشتم .


رفته بود مکه !! 3 سال با سرطان جنگیده بود و پیروز شده بود . اما وقتی خدا خواست اونم رفت . فقط دو ماه طول کشید ...


و لباس 38 ساله رو با همه‌ی تعلقاتش ، مردی که عاشقانه دوستش داشت ( هر چند مرد خیلی اذیتش کرد‌ ) ، بچه های کوچیکش ، همه ی تلاشی که کرده بودم تا مرفه زندگی کنه و خیلی چیزای دیگه رو رها کرد ...


روحش شاد .

پای ثابت

مدتیه پای ثابت دو تا وب شدم که اگر به خودمم سر نزنم به اونا حتما سر می زنم .


اولیش وب عروسک پشت پرده س که توی لینکام هست . نویسنده آنا آریان با هنرمندی خاصی خودشو می نویسه . گاهی عصبانیه گاهی ناراحت گاهیم داغونه کلا !! توی خوش حالترین نوشته هاش باز هم غمگینه . نوشته هاش خاص هستن . و نویسنده عادت نداره به نظرات جواب بده . اما حواسش هست کی چی گفته و گاهی از همونا استفاده می کنه تا داستان جدیدی رو شکل بده . حالت غمزده ش و چالش هایی که پیش می کشه همون هاست که همه هر روزه باهاش درگیریم اما قادر نیستیم که بشینیم و از همه نظر بررسیش کنیم . فقط باهاشون کنار میایم و می گیم لابد تقدیره ...


دومیش وب فقط من ه که بعد یه جریاناتی باهاش آشنا شدم . می گن : عدو شود سبب خیر ! این مورد از اون خیرا بود . نویسنده دید طنزی به جریانات و مسائل روزمره داره و از هر چیزی دست مایه ای درست می کنه برای فکر کردنی که گاهی وقتا بعد از خندیدن به یه موضوع بعضا تلخ میاد سراغ آدم . بر عکس آنا هیدرا کیا به جای نق زدن ها و تهش مثه دختر بچه قهر کردنای آنا دنبال راه حل می گرده و در عین خوش بینی ای که از خوندن نوشته هاش به آدم دست میده فکر آدمو به طرف پیدا کردن راه حل منطقی پیش می بره . به نظرات جواب میده و هوشمندانه و بامزه هم جواب می ده .


آنا ناراحته . غمگینه و نوشته هاش گاهی آدمو عصبانی می کنه از شخصیت قصه ش .


هیدرا ناراحته یا شاده نمی دونم اما خوشحاله . نوشته هاش آدمو از خنده به وجد میاره و آدم گاهی با شخص نوشته هاش همزاد پنداری می کنه .


هر دو خانومن و هر دو متاهلن . آنا دو تا پسر داره اما هیدرا رو نمی دونم . هر دو باهوشن . هر دو دید خاصی به موضوعات اطراف دارن و مهم تر از همه اینکه می بینن دور و برشون چه خبره .


فکر می کنم خوبه که بشناسیم زنهای کشورمون رو . از آشنایی با وب این دو تا خانوم بسیار خوش وقتم


در ادامه

داشتم به دوستم می گفتم که با وبی آشنا شده بودم ( زمانی که مغزم پاک خراب شده بود و سریال عشق ممنوع هم البته بی تاثیر نبود ... ) که عنوان وب بود : خیانت زن به شوهر


وب داستان زندگی مردی بود که خیلی اتفاقی می فهمه زنش مدتیه داره بهش خیانت می کنه . نه که خیانتش در حد حرف و بیرون رفتن باشه . یه خیانت تمام عیار با رابطه .


خب هر کسی می دونه که حتی فکر کردن به خیانت مو رو تن هر کسی که رابطه‌ای داره راست می کنه.


البته اون مرد زنشو طلاق داده بود و بعد از مدتی یعنی دو سال کامل خودشو پیدا کرده بود و بعد از اینکه با یه دختر واقعا عالی ازدواج کرده بود خداحافظی کرده بود و رفته بود.


اما قسمت نظرات وبش جایی بود که منو واقعا تکون داد. اگر اعصاب دارید برید بخونید که چه زن ها مرد های کثیفی تو کشور اسلامی عزیزمون وجود دارن و اگر ندارید نرید که بعد بیاید منو فحش بدید.


و اما چیزایی که من یاد گرفتم :


1. شک نداشته باشید و زندگیتونو با شک زهر نکنین. کسی که اهل خیانت باشه هرچقدم حصار دورش باشه هرزگیشو می کنه...

2. همیشه در عین ما بودن فردگرایی خودتون رو حفظ کنید . بدونید که شما قبل از هر چیز خودتون هستین و اون طرف هم خودش . دو تا مغز جدا یعنی دو تا وجود جدا...

3. دنبال کسی نرید که نمی تونید از پس نیازاش بر بیاید. اگر مردی دنبال زنی نباش که نمی تونی نیازای روحیشو ارضا کنی و اگر زنی دنبال مردی نباش که از پس ارضای نیازای جسمیش بر نمیای

4. یه زن به مردی وفاداره که دوستش داره . اگر شوهر داره و از شوهرش کناره گیری می کنه مطمئنا داره به دوست پسرش وفاداری می کنه. اکثر مردهایی که اونجا بودن گفته بودن که مدتیه زنشون از زیر رابطه فرار می کنه... ( مایه‌ی تاسفه )

5. زنی که گوشیش در حد بیش از اندازه ای دستشه یه شب دو شب یه هفته ازش می شه قبول کرد . نه که همیشه داره با گوشی ور می ره و... مرد ها هم همینطور. اگر مردی کنار شما بود و گوشیش دستش بود و دائم سرش تو گوشی بود ازش بخواید که توضیح بده...

6. دروغ گو کم حافظه می شه ...

7. با کسی که خائنه نباید ادامه داد ... ( ضمن این که من به هیچ وجه نه با سنگسار موافقم و نه با اعدام زن خائن . اما هستن مردایی که می دونن زنشون چیکاره س ولی باهاش ادامه می دن . براشون متاسفم . برای چنین زن‌هایی هم متاسفم . نه چون بهشون خیانت شده . چون ارزش انسانی خودشون رو ندیده می گیرن و اجازه می دن دیگری از اعتماد به نفس پایین و ضعف روحی اونها سو استفاده کنه .)

8. خواهشا هیچ دختری نیاد ادعای فرشته بودن بکنه. من پرچم دار اوناییم که معتقدن دخترا پا به پای پسرا دنبال هوسن.

9. پسر خوب بودن سختتر از دختر خوب بودنه. دلیلم اینه که اکثر مردایی که خیانت کرده بودن به خاطر وجود دختری بوده که تمام هم و غمش از هم پاشوندن یه زندگی بوده. و همه می دونیم که تعداد مردایی که از زن متاهل خوششون میاد کمتر از دختراییه که در روز خودشونو به یه مرد متاهل عرضه می کنن.


+ تعدادی از چیزایی که گفتم تجربه خودم بود از دیده هام. بعضیش هم از خوانده ها و شنیده هام.

همینطوری الکی

گاهی آدم با یه نگاه هوایی می شه . با یه نگاه دست دلش می لرزه و با یه نگاه کل زندگی آیندشو تغییر میده .


گاهی این نگاها به 1 جایی می رسن و آدم وارد رابطه می شه .


اولای هر رابطه ای معمولا شل و وله . هنوز طرفین بهم عادت نکردن و جرقه های وابستگی تبدیل به آتیش نشده که جدایی بخواد دو نفرو آزار بده .


اما کم کم با آشنایی بیشتر دو نفر از هم و گذر زمان و کنار هم بودن و به تبع پیش  آمدای فیزیکی و وابستگی های یه مقدار نفسانی و بعضا عاشقانه جدایی تبدیل می شه به یه معزل که هر دو نفر عموما به شدت ازش وحشت دارن و می خوان ازش دوری کنن .


با این وجود گاه گاهی جدایی ها پیش میان . خصوصا با وضع فعلی جامعه که متاسفانه دخترا داغونن و پسرا داغون تر ...


البته گاهی دو نفر سر یه چیزایی از هم جدا میشن که فک کنم ک هقبلا گفتم که بهشون می گم جداییهای مسخره . این که آدم بخواد در پوشش از خود گذشتگی و این چرندیات یکی رو از دست بده که واقعا دوستش داره یه مشکلی داره . این یعنی اون شخص توانایی بر قراری رابطه رو نداره و به قول دوست واقعا باهوشم که اینجا با این نماد ( . ) نظر میذاره اون آدم با هرکسی که وارد رابطه بشه باز فکر می کنه عاشق شده و باز همون از خودگذشتگی رو تکرار می کنه و این مشکل تا ابد بی حل باقی می مونه...


اینو یادمون باشه دو نفر که وارد رابطه میشن دیگه جدا در نظر نگیریمشون . اگر بهم خورد رابطشون نگیم یکی اون یکی رو رها کرد . چون در اصل این اتفاقی نیست که میفته .


چیزی که در واقع داره اتفاق میفته اینه که یه رابطه داره بهم می خوره . حالا هر دلیلی که داشته باشه . دلیلش در نگاه اول مهم نیست . مهم اینه که بدونیم یه رابطه ی درست بین دو نفر بالغ که بر مبنای صداقت و و عقل و منطق شکل گرفته امکان نداره بهم بخوره . پس اون رابطه ی بهم خورده به دلیل وجود یه مشکلی تو یکی از دو نفر و گاهی هر دو نفر بهم خورده .


اگر اینو بدونیم که رابطمون ایرادی داشته باید بگردیم ایرادو پیدا کنیم و حواسمون باشه که یا همون رابطه رو در صورتی که هر دو نفر بخوان درست کنیم یا تو رابطه ی بعدی اون ایرادو رفع کنیم.




همون طور که گفتم خودم هم اگر زمانی همراهم بخواد ترکم کنه می گردم دنبال اون ایرادی که باعث شده که اون بخواد ترکم کنه . یا اون ایراد توی منه یا اون . اگر توی منه در صورتی که اون دوستم داشته باشه و رابطمون رو دوست داشته باشه کمکم می کنه تا من اون ایرادو حل کنم . اگر هم نخواد بکنه که نخواسته پس من اصراری نمی کنم .


اگر ایراد هم از اون باشه که همین طور ... 


کلا بهم خوردن رابطمون حتی فکرشم شدیدا آزارم می ده و خب توی دفعاتی که پیش اومده یه وقتایی بخاطر یه ایرادی توی من و گاهی بخاطر ترسای اون بوده .


در مورد ایرادای خودم که با کمک هم و راهنماییای دوستام که خودشون می دونن کین تا الان سعی کردم حلشون کنم و اگر موفق نبودم بی شک الان تنها بودم .


در مورد ترسای اون هم که اکثرشون بخاطر پیشآمدای آینده س من تا جایی که بتونم تلاشمو می کنم که بهش این اطمینانو بدم که آینده ش رو آروم براش پیش می برم . ( این کارو هم الان با کار کردن و درس خوندن بهش نشون می دم . )


اما خب اگر هم بخواد بره که رفته دیگه . همین . تموم می شه . یه چند روز دپرس خواهم بود و بعد بر می گردم به زندگی عادی و ...