هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

یادش بخیر

نزدیکه ... خیلی نزدیک ...


پارسال همین حدودا بود ...


وقتی رفت متعجب بودم . تنهاکسی بودم که گریه نکرد ...


و باز هم طبق معمول انگ بی احساسی بهم چسبونده شد !


فقط چون احترام گذاشتم به روحی که خودشو از بند لباسش جدا کرده بود ...


از وقتی اون رفت من عوض شدم . فهمیدم که می شه مرد و آرزوها رو به گور برد ...


می شه جوون بود و در اوج شکوفایی خداحافظی کرد ...


از همون موقع بود که دیدم عوض شد . به زندگی ، به مردن ...


دیگه زندگی برام تموم نبود . با خودم گفتم : هر وقت که اون بخواد تو تنها کاری که ازت بر میاد تسلیم بودنه ... پس آروم بگیر و تسلیمش باش .


این شد که مرگ شد تولدی برای ادامه ی زندگی به شکل دیگه ای ...


تا وقتی که بود این اعتقادو نداشتم .


رفته بود مکه !! 3 سال با سرطان جنگیده بود و پیروز شده بود . اما وقتی خدا خواست اونم رفت . فقط دو ماه طول کشید ...


و لباس 38 ساله رو با همه‌ی تعلقاتش ، مردی که عاشقانه دوستش داشت ( هر چند مرد خیلی اذیتش کرد‌ ) ، بچه های کوچیکش ، همه ی تلاشی که کرده بودم تا مرفه زندگی کنه و خیلی چیزای دیگه رو رها کرد ...


روحش شاد .

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد