هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

سنگ صبور

از بیمارستان برگشته بودیم . گفتن قلبش برگشته ... وقتی رفتیم بالا داشتن میبردنش تو آسانسور که ببرن اتاق عمل . مثه فیلما !


تو راه اتاق عمل بچه ها اومده بودن بیمارستان . رو تخت دیدنش . سرگردون بودن ...


از اونجا من و خاله ی بچه ها بچه هارو بردیم خونه . تو راه کوچیکه که تو بغل من ولو شده بود شروع کرد دست و پا زدن ... جیغ میزد که مامانم مرد . میخوام برم پیش مامانم ...


سخته تو این حالت بخندی . اما خندیدم . گفتم بچه ی چهار ساله از صورتم آرامش بیشتری می گیره تا حرف ...

وسط خونه داشتم بهشون استراتژی جنگیدنو می گفتم . و اینکه با هم باشن بهتره تا با هم دشمن باشن و علیه هم بجنگن . پسر بچه ن و میل به جنگ و قدرت ...

یه دفعه خاله ی بچه ها صدام کرد . صورتش کبود شده بود . گفت : تموم شد !!!


بغلش کردم . فکر کردم الانه که سکته کنه ... تو ده سال اول مادرشون سرطان گرفته و رفته بود . بعد داداشش افتاد و فلج شد و زخم بستر گرفته و رفته بود و حالا هم خواهرشون ...


بی صدا بردمش تو اتاق . گفتم : برو . بچه ها می ترسن . بعد با یه لبخند گنده رفتم سراغ بچه ها ... مثه مرده هایی که هیچ حسی ندارن ...


باهاشون بازی کردم . بهشون یاد دادم چطوری اونا رو سرهم کنن و کلی خندیدیم !! یه لحظه با خودم گفتم : خوب شد که من باهاشون اومدم و گرنه ...


یه ذره که سرشون گرم شد . رفتم تو اتاق . شناسنامه‌ش رو از بیمارستان خواسته بودن . دیدم رو تخت خواب خواهرش نشسته با عکس شناسنامه‌ش حرف میزنه ... نشستم رو به روش . دستشو گرفتم . هق هق می کرد . بغلش کردم ... لباسم از اشکاش خیس شده بود ...


حرف که می زد و تعریف می کرد تو کما بودم انگار ... یادم اومد که همه ی زنا موقع غصه با خودشون روضه می خونن ...


هنوزم باورم نمی شه ...


رفتم بیرون زن باباش اومد . با خودش غرغر می کرد . گمونم اونم روضه می خوند . تو زنای شمالی روضه خونی برای کسی که رفته چیز غریبی نیست ...


پا شده بود برای بچه ها غذا درست کنه . دیگه حس کل کل و الکی خندیدن نداشتم . رفتم تو آشپزخونه . داشت پیاز رنده می کرد و زار می زد و زیر لبی یه چیزایی می خوند . دیدم لیوانا نشسته ن شستمشون ...


اونی که چهار سالش بود انگار از اون دوتا دیگه که 5 ساله و 7 ساله بودن بی پروا تر بود . اومد آشپزخونه گیر داد که : داره گریه می کنه !! زن بابای مامانشو می گفت . زن یه نگاه کرد به بچه و گریه ش بیشتر شد ... بازم خوب شد که من اونجا بودم . چشمام قرمز بود و خیس خیس ...


گفتم : نه بابا ... گریه نمی کنه که !‌ داره پیاز خورد می کنه تو ناهار بخوری . برو بیرون برو الان توام چشمت می سوزه اشکت در میاداااااااا ...


بعد دستمو آب زدمو دویدم دنبالش ... بازیش گرفته بود و قهقهه می زد . منم قهقهه می زدم ...


اما اون روز تموم شد .


دختر عموهام بدجور گریه می کردن !! انقد نوبتی بغلم گریه کرده بودن تا پوست شونه هامم خیسی اشکشونو حس می کردم ...


پسر عمومم انقد هق هق کرده بود بنفش شده بود !! در واقع همه داشتن خودشونو می کشتن ...


اما من ساکت و بی صدا وایساده بودم . اینور اونورو نگاهی کردم ... دیدم داداشم ساکت عقب وایساده و از دور نگاه می کنه ... رفتم پیشش و دو تایی یه کم حرف زدیم و بقیه رو سبک سنگین کردیم ...


شب تو ویلا رسما لقب گرفتم سنگ !! چون از دخترا خواهش کرده بودم جیغ نزنن و احترام بذارن !!


بعد از این که جریان آروم نگه داشتن بچه ها رو خاله های بچه ها گفتن لقب مذکور بیشتر بهم چسبیده شد ...


اما همه ی اینا گذشت و تموم شد . الان بچه ها خودشون می دونن که مادرشون مرده . اما نمی دونن که دیگه بر نمی گرده ... فکر می کنن قراره یه روز خیلی سال دیگه برگرده ...


چند وقت پیش بزرگه مریض شده بوده و گریه می کرده که : دارم میمیرم ... نمی خوام بمیرم و ...


وسطی گفته بوده : دیوونه بمیری میری پیش مامان . این که گریه نداره ...



نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد