هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

بحران اقتصادی اروپا

یادش بخیر 1 ماه پیش نکتارکوچیک 350 تومن بود. الآن شده 700! حالا اینا به کنار. بحران اقتصادی اروپا رو دیدین؟ مردم اروپا بخاطر 2 سال اضافه شدن به کارشون عربده میزنن دیدین؟ صدا سیما پوشش کامل میده دیدین؟ حالا اینا هیچ. پل کن تهرانسر ریخته دیدین؟ صدا سیما به ت... حساب نکرد دیدین؟ پارسال مترو رو آب برد 2ماه بسته بود دیدین؟ 140نفر رفتن نیویورک فک و فامیلی دیدین؟ دیشب من 5 ساعت تو راه بودم راه 30 دقیقه ایه رو دیدین؟ آمریکا طوفان اومد هیچیش نشدو دیدین؟ اینجا با بارون پل ریخته رو دیدین؟ قطار چپ کرده رو چی؟ چند وقت پیش 1قطار مترو تو شهرری ازخط خارج شد. اصن کسی فهمید؟ اصن مدیریت جهانی رو حال میکنین؟ همچین آدمای قاطعی هستن اونا. مردم ایران هم همچون آدمای گوسفندی هستناااا  

 

+ تصحیح می کنم . مترو شهر ری از خط خارج شدنشو نمی دونم اما دو تا قطار با هم برخورد کرده بودن .

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام ...

یه وقتایی هست که آدم منجمد می شه . رو صندلی می شینه و هی دور خودش می چرخه و دیوارارو می بینه که دارن دورش می چرخن . کم کم چشمای آدم سیاه می شه و دیوارا مرزای خودشونو از دست می دن و رو مردمک چشم آدم کشیده می شن و بهم می پیچن . سر آدم دوران می گیره و صدای سوت توی گوش آدم ٬ آدمو می بره به گذشته ها ...  

 

این منم . یه بچه ی ده ساله . دارم جیغ می زنم و توی هال می دوم . داریم شاهزاده بازی می کنیم !‌ چادرو دور گردنمون بستیم و سوار پشتیا شدیم که مثلا اسبای مان . داریم میریم شاهزاده خانومو نجات بدیم ( شاهزاده خانومی که وجود نداره ) اون دختر عمومه . شیطانه که شکل شیر ظاهر شده . باید کشته بشه تا من بتونم شاهزاده رو نجات بدم ...  

 

حمله می کنم . با شمشیر پلاستیکی زردی که دسته ش صورتیه ( دو تا داریم . یکیش مال منه یکیش مال محمده ) اما زور من بهش نمی رسه . اون خیلی از من بزرگتره !! دارم همه ی حقه هارو تو ذهنم مرور می کنم . اگر حمله از رو به رو جواب نمی ده من یه راه دیگه پیدا می کنم . شاهزاده خانوم منتظره . اگر نتونم نجاتش بدم آبروم پیشش می ره ...  

 

ادای شکست خورده ها رو در میارم . خودمو می ندازم زیر دست و پاش تا از خنده ی پیروزی مست شه و بهم پشت کنه . دلم نمیاد نامردی کنم . حمله از پشت سر تو مرام نیست . مرد و مردونه از رو به رو ...  

 

می رم می شینم یه گوشه ای . ساکت و بی صدا . انگار رفتم تو فکر و حواسم نیست . اما دارم کار می کنم . دارم می جنگم . دارم تمام کتابا و قصه ها رو مرور می کنم ... من کدوم شاهزاده م ؟ باید چیکار کرد ؟  

 

کم کم شیطان بزرگ از بازی کردن خسته می شه ! گشنشه و ناهار می خواد . بی خیال بازی میره تا به خودش برسه . من هنوز نشسته م . منتظرم بره . و اون بالاخره می ره ...  

 

یه دستی تو موهام می کنم و شنلو رو دوشم صاف می کنم و سینمو می دم جلو و می رم توی کمد دنبال شاهزاده خانومی که خودشو قایم کرده . 

 

اما هر چقدر می گردم نیست . نه بین لباسا و نه بین کاغذا و خرت و پرتا ... نیست .  

 

اول فکر می کنم گم شده !‌ شاید م حوصله ش سر رفته و رفته ! باید صبر می کرد ! همیشه همین طوره !‌ همه ی شاهزاده خانوما همیشه منتظرن تا یه شاهزاده ای بیاد و با شمشیر و اسب سفید نجاتشون بده !!  

 

خسته می شم . منم گرسنه شدم !‌ خب منم آدمم . می رم خونه : مامااااااااااان !‌ ناهار می دی ؟  

 

مامان : منتظر باشیم بابا بیاد بعد !  

 

آهان . دیدی گفتم ؟ همیشه شاهزاده خانوما منتظر می مونن ... چه برای نجات پیدا کردن چه برای ناهار !  

 

رو صندلی می چرخم و می چرخم و می چرخم . گردش مایع داخلی گوشمو حسش می کنم و یه جور حس تهوع آزار دهنده ای تا انگشتای پام می ره ! متوقف می شم . باید برای از بین بردن این حالت برعکس بچرخم . می چرخم . می چرخم . می چرخم .  

 

این منم . شب دعوامون شده !‌ انقد عصبانیم که یه برجو آتیش بزنم . صبحه . دارم می رم سمت ایستگاه اتوبوس . درست پشت سر ایستگاه یه مغازه ی گل فروشیه . حسابی با پسره رفیق شدم . یه نگاه به ته خیابون می ندازم !‌ هنوز اتوبوس نیومده ! می پرم تو گل فروشی و یه رز می گیرم . فکر کنم قرمز !‌ واسه اولین بار ! بماند ...  

 

چند روزی می گذره . یه روز که دارم رد می شم می بینم گل فروشی داره می بنده . ناراحت می شم !‌ همیشه از این گل فروشی گل می خریدم !‌ دقت می کنم می بینم اونور خیابون یه گل فروشی  دیگه ای هست ...  

 

حالا خوبم . صندلی رو نگه می دارم . بلند می شم . یه تلفن دارم !‌ می رم پشت پنجره . عادت دارم . همیشه موقعی که می خوام خودمو کنترل کنم می رم جلوی پنجره و از بالا به پایین نگاه می کنم . خنده م می گیره . همه ی آدما خیلی کوچیک شدن . تلفن رو بر می دارم . صدای نفس کشیدنش میاد . هیچان زده می شم و میگم : سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام ...

اول کار

تصمیم گرفتم برگردم به حالت سابق . این همه غم و غصه دار بودن به من نمیاد !  

 

هر کسی تو زندگیش تصمیماتی می گیره . حالا این که بعضیا همچون گاو نمی فهمن حق ندارن دیگرانو بازی بدن تقصیر من نیست .  

 

یکم از کارم می گم . 

 

بعد از کلی به در و دیوار زدن تصمیم گرفتم خیلی راه دور نرم و مثه خفاش شیرجه بزنم رو دم و دستگاه و دفتر بابا . البته نه دقیقا دفتری که بابا توشه . من توی یکی از دفترام که تو طبقه ی دوم یه پاساژیه . کارمون هم گرفتن آگهیه و پیدا کردن مشتری . دفتر جدید 15 روزی هست کارشو شروع کرده و یکم کاراش در همه . الآنم دائم فقط یه دختره اونجاست و منم بهش سر می زنم و تا الان هم هر کسی پرسیده تو چیکار می کنی اون جا گفتم من کاری نمی کنم . اون جا وایسادم جوک می گم دختره حوصله ش سر نره   

 

جدا از شوخی من اون جا می رم کار یادش می دم . بعضی کارا نیاز به ژن انجام اون کارو داره . این دختره یکم مبحث ژنتیکیش مشکل داره ولی امیدوارم دستش بیاد باید چیکار کنه . منم با این که فقط دو ساعت اون جا بودم ولی چون ژنتیکمو خوب یاد گرفتم یه کارایی کردم ...  

 

+ خوبه سید جون ؟ قبول می کنی ؟ ان شاء الله کم کم به پستای خوب خوب می رسیم . اگر اول خدا بخواد بعد هم چشمای مشکی ...

مشکی خمار

توی شلوغی خونه بین همه ی آدمایی که اومده بودن تا فقط ساعتی رو جدا از خستگیاشون خوش بگذرونن گم شده بودم .

رفتم آشپزخونه . سری به یخچال زدم . اما مثه همه ی لحظه های ناتموم دیگه بازهم هیچ چیزی نتونست خودشو تو دلم جا کنه که بخوام بخورمش . سر گاز سیب زمینی در حال سرخ شدن بود و سه نفر هر کدوم یه قاشقی برای هم زدن دستشون گرفته بودن ! یکم وسطشون وایسادم اما خسته شدم . رفتم داخل هال . بچه ها از در و دیوار بالا می رفتن . هرکدوم از دمبلا یه ور افتاده بودن و دست یکی از بچه ها بود . یکی جیغ می زد توپ می خواست . یکی به زور یه دمبل 5 کیلویی رو بالاسرش گرفته بود . یکی داد می زد که چرا اون یکی نور لیزر رو کرده تو چشمش ...

صدای تلویزیون حواسمو پرت کرد . رفتم سمت سالن پذیرایی . صدای تلویزیون انقدر زیاد بود که هر دو نفری که می خواستن با هم حرف بزنن چسبیده بودن به هم دیگه و تو گوش هم داد می زدن !

همه انقدر در گیر خودشون و بغل دستیشون بودن که کسی منو ندید . رفتم تو اتاقی که دخترا نشسته بودن . همین که درو وا کردم محکم خورد تو کمر یکیشون که جلو در نشسته بود عکسای عروسی رو تو لپ تاپش نشون یکی دیگه می داد ! انقد لاغره که با خودم گفتم دیگه از دست رفت . دیگه نمی شه کاریش کرد ! اما چیزیش نشد . نشسته بودن دور هم و چرت و پرت می گفتن . از اینکه رنگ لاک چه رنگی باشه بهتره گرفته تا پروتز سینه !! منم مونده بودم با دهن باز که اینا چی می گن ؟؟ بزرگشون فقط 23 سالشه ... پروتز سینه ؟؟!! همون جا یه بار دیگه مطمئن شدم دخترا بیش تر از پسرا ظاهر بینن . خدارو شکر که حرفش شد پروتزشون تو مسافرت هوایی می ترکه وگرنه معلوم نبود دیگه کجاهاشونو می خواستن بکارن !!

موهامو شونه زدم و از اتاق اومدم بیرون . دلم کتاب می خواست . رفتم تو اتاق دیگه . پسرا نشسته بودن و هر کدوم یه طرف مشغول کاری بودن ! یکی نت بود . یکی یه کتاب دستش بود . یکی با گوشیش ور می رفت . یکی داشت طبق معمول می گفت که چقد از کامپیوتر بارشه ... البته همه می دونیم که هیچی تو مخش نیست ...

ساعت همین طور می گذشت و می گذشت و می گذشت و من هنوز گم شده بودم !

همه رفتن . دیگه خوش گذرونیاشون تموم شده بود . دیگه همه چیز برگشته بود به حالت اول . همه ی گرفتاریا و سختیا و بدبختیا ...

نیمه شب بالاخره من پیدا شدم . خسته و گرفته خزیدم زیر پتو و متکامو بغل گرفتم . خاطراتمو مرور می کردم . خیلی زیادن . به هر کدوم که می رسم اول کیلیک راستو می زنم و بعد دیلیت و بعد یس ...

هنوز خیلیاشون موندن که باید پاک بشن . و من خسته م . یه نیروی کمکی می خوام . یه ماه روشن با لبخند سرخ و چشمای مشکی خمار که دست منو بگیره و همراهیم کنه تا سریع تر همه ی خاطراتو دیلیت کنم و چیزای جدیدی رو جاشون بذارم ...

همگراییو واگرایی

تفاوت بین آدم باهوش و آدم خلاق تفاوت جالبیه .  

 

بارزترین تفاوت این دو نوع آدم اینه که کسی که باهوشه قدرت همگرایی بالایی داره . درست برعکس کسی که خلاقه . کسی که خلاقه توانایی واگرایی بیش از حدی داره .  

 

همگرایی یعنی کسی که باهوشه خوب می تونه خودشو با جمع تطبیق بده و چنان تو این زمینه ماهرانه عمل کنه که بین جمع از همه بهتر دیده بشه . که البته معمولا هم می شه .  

 

واگرایی یعنی شخص خلاق دائما دنبال امتحان روش ها و شیوه های جدید هست و حاضر نمی شه تحت قوانین جمع حرکت کنه . به نظره یک شخص خلاق همیشه راه بهتر و آسان تر و کوتاه تری برای به نتیجه و به هدف رسیدن هست .  

 

البته این مشخصه که شخص باهوش می تونه خلاق هم باشه و شخص خلاق هم می تونه باهوش باشه .  

 

اما این خیلی جالبه که ما پیشرفت های دنیای امروزمون رو مدیون افراد خلاق جوامع بشری هستیم نه افراد باهوش جامعه . حتی بعضا افراد باهوش گاهی جلوی پیشرفت افراد خلاق جامعه رو هم گرفتن .  

 

این میل بالای باهوش ها به همگرایی باعث می شه اون ها با هر تغییری که خلاف قواعد ذهنشونه مبارزه کنن ...  

 

+ امروز مراسم سوم مهراد عزیز هست ...  

++ یه پستی بین پستای دوست دبیرستنان دیدم که منو یاد این مطالب انداخت . خیلی سال پیش این مطالب رو توی یه کتابی خوندم که بخاطر گذشت چیزی حدود ۵ یا ۶ سال نه اسم کتاب خاطرم هست و نه متن دقیق مطالب . 

+++ انجام بعضی کارا خیلی سخته . نه که انجامش غیر ممکنه . دنیا دنیای نسبیته . اما انجام بعضی کارا نیاز به شرایط خاص داره و خواستن . نه که خواستن منطقی . یه جور خواست الهی شاید . این جور موارد اغلب توضیحشون هم یه مقدار سخت و پیچیده س ...

 

عید مهراد

امروز اولین عید مهراد تو زندگی جدیدشه ...

پرواز

یه وقتایی یه حسایی تو جون آدم میرن و میان و هیچ کدوم نمی مونن .  

 

مثلا حس بدی داری ولی منتظری معجزه بشه و حس خوب معجزه بهت امید میده ...  

 

اما این بار نوبت معجزه نبود ... 

 

مهراد ٬‌ دوست ما  

 

امیدوارم دنیایی که از این به بعد توشی باهات مهربون تر از این دنیا باشه ...

دختر همسایمون فرشته جون

+ دختر همسایه شبای تابستون، گاهی میومد روی بوم‏

هردفه یک گلی پرت می کرد میون خونمون ‏

یعنی زود بیا روی بوم، دلش نمی گرفت آروم

 

طی می کردم با چابکی، پله ها رو ده تا یکی

تا می رسیدم اون بالا قایم می شد می گفت حالا‏

اگه راستی مردی، باید دنبالم بگردی 

 

بازی قایم موشک حالی داره

با یه دختر بانمک حالی داره‏

موش موشک آسه برو بازی کردی

اگه پیداش بکنی خیلی مردی

 

خلاصه آخر پیداش می کردم

تا می تونستم نگاش میکردم

می گفت دورت می گردم، منم دورش می گشتم 

می گفت دورت می گردم، منم دورش می گشتم  

 

++ امون از چشمای تو 

وقتی که بارون میباره 

امون از لبای تو 

وقتی می گه دوسم داره 

وای امون از وقتی که 

می خوای با من پا به پا شی 

منو از من بگیری 

...  

 

+++ نرمیدم ٬ نگسستم ٬ روی استاتوسم نوشتم که تو صیادی و من ٬‌ آهوی دشتم ... 

تا به دام تو در افتم همه جا دنبالت گشتم ...  

من همون آهوی دشتم ...  

 

++++ به همه می خندی ٬ با همه دست میدی ٬‌دستتو میگریم ٬‌دستمو پس میدی ...  

 اما دوست عزیز حقت بود می ذاشتم متهم بکشتت . 

 یادته پزشکی قانونی کتک خوردی ؟ این بار دیگه یقینا کشته می شدی =)))))))  

حیف دیدم استرس داری دل جان رفت رو ویبره وگرنه از دور برای تو و متهم دست تکون می دادم آی بهت می خندیدم آی بهت می خندیدم =))))))) 

اینا عادیه

میگه : میدونی چی شد ؟  

 

میگم : چی شد ؟!  

 

میگه : یه مردی دخترشو برد بالای سرش بعدش ...  

 

میگم : چی ؟ یعنی چی ؟  

 

میگه : بعد کوبیدش زمین ٬ بعد دختر هم مرد  

 

می گم :‌ لابد دلیلی داشته . شاید مجنون بوده ...  

 

بی حوصلگی بد چیزیه . وقتی ناراحتی و نمی شه ناراحتی رو بروز بدی اینم بده . مشکل یکی دو تا نیست . وقتی یه گیری پیش میاد زمین و زمان بهت گیر می دن .  

 

جواب ندادی فکر کردم ناراحتی خیلی داره اذیتت می کنه . بخاطر همین بهت زنگ زدم . شاید از اول این طور بودم . شاید مدتیه این طورم . اما متاثر نمی شم اگر بشنوم پدری دخترشو کوبیده زمین و مرده . بخاطر همین بهت گفتم این که خوبه . یه پدری بچشو بست روی بخاری و اون بچه ذره ذره کباب پز شد تا مرد .  

 

اینا اتفاقای کثیف این جامعه ن . اما من با شنیدنشون تنها چیزی که تو مغزم می گذره اینه که چون پدرشه نمی شه قصاصش کرد اما چون اخلال در نظم عمومی کرده می شه اعدامش کرد .  

 

خیلی از چیزا دست خود ما آدما نیست . قرار نیست یکی از دور آدمو ببینه و بعد به آدم بگه خود در گیر . طرز نگاه من این طوریه . خب که چی ؟