میگه : میدونی چی شد ؟
میگم : چی شد ؟!
میگه : یه مردی دخترشو برد بالای سرش بعدش ...
میگم : چی ؟ یعنی چی ؟
میگه : بعد کوبیدش زمین ٬ بعد دختر هم مرد
می گم : لابد دلیلی داشته . شاید مجنون بوده ...
بی حوصلگی بد چیزیه . وقتی ناراحتی و نمی شه ناراحتی رو بروز بدی اینم بده . مشکل یکی دو تا نیست . وقتی یه گیری پیش میاد زمین و زمان بهت گیر می دن .
جواب ندادی فکر کردم ناراحتی خیلی داره اذیتت می کنه . بخاطر همین بهت زنگ زدم . شاید از اول این طور بودم . شاید مدتیه این طورم . اما متاثر نمی شم اگر بشنوم پدری دخترشو کوبیده زمین و مرده . بخاطر همین بهت گفتم این که خوبه . یه پدری بچشو بست روی بخاری و اون بچه ذره ذره کباب پز شد تا مرد .
اینا اتفاقای کثیف این جامعه ن . اما من با شنیدنشون تنها چیزی که تو مغزم می گذره اینه که چون پدرشه نمی شه قصاصش کرد اما چون اخلال در نظم عمومی کرده می شه اعدامش کرد .
خیلی از چیزا دست خود ما آدما نیست . قرار نیست یکی از دور آدمو ببینه و بعد به آدم بگه خود در گیر . طرز نگاه من این طوریه . خب که چی ؟