چنان نهیب بر خود می زنم گویی زلزله ای ۷.۲۶۵ ریشتری !
چپ را می نگرم
و راست را تا حسودی اش نشود !
می گویم : بدبخت شدی رفت ... حالا هی گند بزن بازم . ببینم چه غلطی می خوای بکنی . چطوری می خوای جمش کنی ...
چشم هایم گرد می شوند ! تقریبا به قدر توپ بسکتبال ! نه نه ! بزرگتر !
با تعجب به آینه نگاه می کنم می گوید : هاااا ؟ چیه ؟
می گویم : دست گلت درد نکنه . هی روز به روز مثلا داره به کمالاتت اضافه می شه دیگه ؟
خودش را می گیرد ! رویش را آن ور می کند . می گوید : خوب می کنم ... نه که تو خیلی بدت میاد ؟ واللللاااااا .
سرم را این ور آن ور می کنم : به به . به به . دیگه امر دیگه ای ندارین شما ؟
باز هم صدا می زند : هوووووووووووووی آهاااااااااااااااااااااای ... کری مگه ؟ پاشو بیا میزا رو دستمال بکش .
من :
مامانم :
من بعد دیدن قیافه ی مامانم :
مامانم بعد دیدن قیافه ی من :
من بعد از آخرین مقاومت ها : و سپس پست جدید را در همین حال نیمه کاره رها کرده مثه یه مشت آدم حمال و باربر ( و در اصطلاح حقوق کار :انسان های شریف کارگر - از همون ها که تو کشورهای عزیز و دشمن همسایه با جون کندن وضع و اوضاعی به هم می زنن و خاک بر سرشون ولی اگر اینجا باشن آفرین می گیم بهشون بابت ماشین میلیارد دلاریشون ) می روم تا میزها را دستمال بکشم .
درست مثه حمالا و باربرا