هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

آدم عاقل که می شود...

آدم عاقل که می شود احساس می کند مودش را خودش انتخاب می کند. به خودش می گوید: رو مود سکوتم و سکوت می کند. به خودش می گوید: رو مود بگو بخندم و می گوید و می خندد.

بعضی وقت ها که می خواهی مودی را درونت ایجاد کنی خود به خود مقدراتش فراهم می شود. می خواهی بگویی بخندی، به سفر می روی دودی می شوی می گویی می خندی به قهقهه می افتی. می خواهی کاری جدید کنی، هنوز ناهار حاضر نشده کپسول گاز خالی می شود! دلت که می غرد اول عصبانی می شوی بعد خودت را آماده ی ناهار ذغالی می کنی. بعدهم با لذت دست دردش را تحمل می کنی. هوس می کنی چیزی نو خلق کنی و دختر عمویت با حسرت می گوید کاش موهایم صاف بود، و می روی با حوصله آن همه مو را لخت می کنی. کتاب می خوانی، می اندیشی، یک جور پوچی و بی حسی خاصی تو را در بر می گیرد. با شنیدن صدای قدقد آمیخته به جیک جیک جوجه ی کوچکت شاد می شوی و از باریدن باران و خیسی هوا دلگیر. با شنیدن حرف های دخترکوچولوی 9 ساله ای که دلش شوهر می خواهد و از زندگی خسته شده به قهقهه می افتی و با شنیدن من گوشت نمی خورم پسربچه در یک لحظه چنان فریاد می زنی: بسه دیگه چونه نزن که بر جا میخکوب می شود و دهنش را از گوشت پر می کند.

آدم عاقل که می شود دنیا را رنگ دیگری می بیند. رنگ بی رنگی آدم هایی که هر لحظه به رنگی در می آیند تا دیگران را رنگ کنند. رنگ پوچ و تو خالی بودن. هوس مرتاض بودن به سر آدم می زند. آدم عاقل که می شود دلش می خواهد برود در مقبره بخوابد. آدم عاقل که می شود خیلی چیزهایی که زمانی برایش نشان دهنده ی احساس بودند می شوند کثیف و حیوانی. از بوسه بدش می آید، از در آغوش گرفتن، از بوییدن و لمس کردن، از نوازش های گاه و بی گاه و از احساس.

این ها همه نشانه های عاقل شدنند. آدم عاقل که می شود، می شود کامپیوتر. به او برنامه قابل نصب می دهند و شروع می کند به محاسبه. آدم عاقل که می شود می فهمد زندگی کوتاه است. می فهمد عمر را باید قدر دانست. می فهمد که دوست دارد به جای خوابیدن؛ به روی میز کارش بخزد و کار کند و مثل همه ی عاقل های دیگر پول روی پول بگذارد و شهرت و قدرت به دست آورد.

آدم عاقل که می شود می رسد به جایی که انگیزه هایش تغییر می کند. می رسد به جایی که از خودش راضی باشد. می رسد به جایی که برای خودش زندگی کند. آنوقت دیگر نقص های خود را نمی بیند. دیگر خود را زیبا می بیند و به نفوذ نگاه های خیره ی خود ایمان می آورد که می تواند حتی سنگ را ذوب کند. دیگر هوس می کند تیپ بزند و به خیابان برود و بازی بازی کند.

آری. آدم عاقل که می شود این گونه می شود...

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد