Shahin:
آن روزهای قدیمی که خیلی هم دور به نظر نمیرسند، دنیا رنگ دیگری داشت. آسمان زیبای غم زده ای بود پر تلاطم و پر از بغض. موهایم رنگ دیگری داشت و چشم هایم عمقی دیگر. دستان سردم را درون جیبم میگذاشتم و زیر سایه ی درختان تنومند بلوار دانشجو، سرپایینی را قدم میزدم.
سایه ای بودم محو و مات، گم شده میان جمعیتی که گاهی شاد و گاهی غمگین بودند، با آن اتفاقات عجیب و به یاد ماندنی که همیشه در اتوبوس می افتاد.
به هرکسی لبخند میزدم، با خنده ای نگاهش را میدزدید. خوش خنده بودم با انکه غم زده و پر تلاطم مینمودم.
حالا دنیا رنگ دیگری دارد. موهایم گندمی شده اند با آنکه تنها بیست و شش بهار را دیده ام. چشم هایم جسورتر شده اند و بی اعتناتر. حالا دست هایم همیشه داغند و تشنه. کنار تنم تابشان میدهم و کنار اتوبان میان سبزه ها قدم میزنم، سیگار میکشم، حرف میزنم، مینویسم و غروب خورشید را نگاه میکنم. دیگر سایه ای گم شده نیستم. جان گرفته ام. نقشی شده ام گرم و پر از شرارت با لبخندهای کشدار و خنده های عمیق. از تهه تهه سینه ام، آغشته به دردهای گذشته و ارامش حال.
هنوز هم اسمان زیباست. زیبای غم زده ی پرتلاطم. و من هنوز خوش خنده ام.