هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

+

اون زمانی که مطمئن بشم مهم نیست حتی یک لحظه هم صبر نمی کنم. همه چیز زود بی رنگ می شه...

فرشته

تو کجایی ای فرشته * گم شدم تو غربت شهر // بین آدمای سردرگم * تو خیابونای بی ته

توان

گاهی توان ادراک افکار آشفته ی ذهنم از عهده ام خارج است...!

غروب

آفتاب که غروب می کند روز دیگرم شروع می شود. من می مانم و سیاه مشق های افکارم و هجوم باران های سرد پاییزی. یک روز خواهم رفت جایی دورتر از نبض تو. بی بازگشت بی امید سخت تر از حرف هایت...

مرگ غرور

غرور, گاه گاه می شود تنها دارایی. می شود آنچه از گذشته مانده و آنچه آینده را باید بسازد. غرور را نباید کشت. بمیرد انسان مرگ را می بیند...

ریسک!

دوس دارم شعرای آخرمو بذارم وب اما1 حسی هس تهم میگه ریسک نکن:-D

_

میترسم از اون روزی که با خودم بگم: حق با اوناست. کاری رو می کنم که اونا میگن...

رمز ورود

خیلی حال می ده وقتی بعد کلی مدت سر میزنی وب


بیشتر حال می ده وقتی یک ربع زل می زنی تو چشم مانیتور


بیشتر تر حال می ده وقتی تو این یک ربع همه چیز یادت میاد جز رمز ورود

پرنده

گاهی باور داری.
گاهی غرق باورهات پروبال باز می کنی و تو آسمان باورهات پرواز می کنی.
گاهی با یک لبخند شادی.
گاهی روی یک لبخند سر می خوری تو آغوش آسمان بی اونکه نیازی به بال زدن داشته باشی.
گاهی با یک لمس قلبت می لرزه.
گاهی چشمهات رو می بندی و با ابرهای خنک و سپید آسمان عشقبازی می کنی.

گاهی اما هراندازه بال بزنی از جات تکون نمی خوری.
هراندازه به آسمون نگاه کنی فایده ای نداره.
هراندازه اشک بریزی آسمون نمی خوادت.
هراندازه چشمهات رو ببندی ابرهای خنک و سپید آسمون رو نمی چشی.

اون وقت دیگه پرنده ای هستی محبوس. پرنده ای زندانی که خیسش کردن. پرنده ای که شاهپر هاش رو کوتاه کردن. پرنده ای که اسیر قفسی فلزی شده...

:S

افکار درهم پیچیده ی این روزهایم دوایی ندارد. درمان هم ندارد. من مانده ام با فکرهای درهم پیچیده ای که نمی دانم از کجا می آیند، به کجا می روند، چه هستند، اصلا از جان من چه می خواهند...

نمی دانم می خندم، نمی خندم و گریه می کنم، بی تفاوت راه می روم، میان راه رفتن هایم متفاوتم، پر شده ام، تهی شده ام، اصلا چرا اینگونه به دور خود می گردم؟؟

او می گوید صبر، تو می گویی صبر، من می گویم صبر، همه می گویند صبر، اما یک نفر پیدایش نیست بگوید تا کی، چرا، اصلا صبر برای چه چیزی؟؟

تصویری شده ام درون آینه ی برنجی بی آنکه حقیقتم را در برابرم ببینم...

با خود چه می کنم؟ به چه قیمتی؟ تمام این سردرگمی هایم برای چیست برای کیست که چه بشود که به کجا برسم؟؟؟؟

چقدر بازیچه شدن سخت و بازیچه کردن آسان شده است. پنج دقیقه! در پنج دقیقه چه می توان کرد؟ می توان پیاله ای آب نوشید، با دوست صحبت کرد، بیتی شعر نوشت که هرگز به سرانجام نرسد، گلدانی را آب داد، گلدانی را شکست، یا در پنج دقیقه، فقط در پنج دقیقه چنان انسان مونث تشنه ای را با مشتی دروغ سیراب کرد که چشم هایش را بر حقایق ببندد و بگوید: کاش فقط با من می بودی تا تو رو بر سرم می نهادم... و ناراحت شود از اینکه دلت پیش کسی ست و ذهنت درگیر دیگری و تو خنده ات بگیرد از این حماقت کودکانه که با مشتی دروغ می شود... و بگریی از نفرتی که اکنون لذتت شده...