هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

مسافر

قبل از گذاشتن این به اصطلاح داستان (!!‌) لازم دونستم که چند تا تذکر بدم .  

 

اول : این نوشته جزء نوشته های خودمه و خب طوری نوشته نشده که کسی بتونه تصاحبش کنه . چون هیچ کلمه ای رو بی بفرمایید به ادامه ی مطلب

 

 

 

  

 

شیشه ها رو پایین کشیدم تا فارق از پنجره ها به ساختمون مسافرخونه نگاه کنیم . بنای قدیمی ولی محکم و با شکوهی بود .

برای گرفتن تایید به چشم هاش نگاه کردم . لبخند زد و آروم چشم هاشو به علامت تایید بست . ماشین رو به سختی توی پارکینگ شلوغ مسافرخونه پارک کردم . پیاده شدم .

بی حال به صندلی ماشین تکیه داده بود و زیر چشمی نگاهم می کرد . در رو باز کردم و تن نحیفشو بغل گرفتم و رفتم طرف در ساختمون مسافرخونه .

دربان در رو برام باز کرد و جلوتر از من رفت طرف آسانسور و سوار شد .

به چهره ی معصومش نگاه کردم که چطوری گونه هاش از حرارت سرخ شده بودن در حالی که تنش از سرما می لرزید . صورتمو به پیشونیش که با قطره های درشت عرق پوشیده شده بود چسبوندم و وارد آسانسور شدم . دربان دکمه ی 13 رو زد و آسانسور آروم آروم بالا رفت تا بالاخره ایستاد .

دربان جلوتر از من وارد راهروی نیمه تاریکی شد که دو طرفش درهای زیادی با فاصله های خیلی کمی از هم خشکیده بودن .

بعضی از درها شکسته بودن و می شد از بیرون محیط سرد و تاریک توشون رو دید . اما بعضی از درهای دیگه هم سالم بودن و می شد صدای قهقهه ی آدم های توش رو شنید و بوی خوش عطرشون رو استشمام کرد .

دربان جلوی دری ایستاد که پا برجا بود ولی می شد صدای موریانه های توش رو شنید . سریع در رو باز کرد و رفت طرف آسانسور .

وارد اتاق شدم و با پا در رو بستم . پرتوهای ضعیف نور کمکم کردن تا بدون برخورد به چیزی به طرف تخت برم و آروم روی تخت بذارمش .

مثل یه مرغ عشق کوچیک و زیبا نفس نفس می زد ...

بلند شدم که برم چراغا رو روشن کنم . اما دستمو گرفت و گفت : نرو . سرده .

دستای ظریفشو که یخ زده بودن تو دستام گرفتم و بوسیدمشون . کنارش نشستم و روش خم شدم تا کمی گرمش کنم . مثل یه پرنده ی کوچیک خودشو تو بغلم جمع کرد و آروم خوابید . وقتی خوابش عمیق شد بلند شدم و کتمو کشیدم روش . پیشونی داغشو بوسیدم و رفتم شومینه رو روشن کنم . اما هر چقدر دنبال چوب گشتم چیزی پیدا نکردم .

برگشتم کنار تختش و نشستم . هوای اتاق سرد بود . کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم تا گرمش کنم . کم کم داشت سردم می شد . بلند شدم که برم چوب بیارم . یک بار دیگه دستاشو بوسیدم و بی صدا از اتاق رفتم بیرون .

وارد راهرو شدم . سریع به آسانسور رسیدم و رفتم داخلش . طبقه ی همکف پیاده شدم و رفتم طرف دفتر مدیر . از اینکه توی اتاق تنهاش گذاشته بودم ناراحت بودم . در زدم و وارد شدم و با فریاد گفتم : هیچ معلوم هست اینجا دیگه چه جور جاییه ؟ توی اتاق ما هیچ چوبی برای روشن کردن شومینه نیست . اتاق یخ کرده . حتی نمی شه توش راحت نفس کشید .

مدیر مسافرخونه گفت : اتاقا نیازی به شومینه ندارن . اگر اتاقتون سرده همراه دربان به اتاق دیگه ای برید .

دربان وارد شد و به مدیر ادای احترام کرد . از مدیر تشکر کردم و دنبالش رفتم و از اتاق خارج شدیم .

دربان دری رو باز کرد که کنار در اتاق مدیر بود . راهروی کوتاهی بود که به راهروهای طولانی و پیچ در پیچ دیگه ای می رسید و درست مثل یه هزارتو گمراه کننده بود . روی هر دیوار اون چندین در بود که همه بسته بودن و رازآلود .

بعد از چندین بار پیچیدن به چپ و راست به دری رسیدیم که نیمه باز بود .

دربان با دست به در نیمه باز اشاره کرد و بعد از وارد شدن من سریع در رو بست . وقتی در رو باز کردم انگار رفته بود . دوباره در رو بستم و نگاهی به اطراف اتاق انداختم . دور تا دورش با نور شمع روشن بود و می شد گرمایی رو که دور تا دور اتاق جریان داشت حس کرد .

روی کاناپه ای که رو به در بود نشستم و لم دادم تا خستگی راه رفتن توی هزارتو از تنم بیرون بیاد .

کم کم تمام سرمایی که داشت توی تنم نفوذ می کرد از بدنم بیرون رفت . چشم هامو بسته بودم و داشتم از شنیدن صدای نفس های حودم لذت می بردم . نفس هام داشتن سنگین و سنگین تر می شدن . خوابم گرفت .

توی خواب دیدم که باهاش رو یه تخت بزرگ زیر سایه ی یه درخت نشستم و دارم خودمو توی آغوش گرمش غرق می کنم . حس رودی رو داشتم که با زمین هم آغوشی می کنه .

کم کم خورشید رفت و همه جا تاریک شد . نفس عمیقی کشیدم و آروم بیدار شدم اما جرات باز کردن چشمامو نداشتم . چیزی روی صورتم بود با ظرافت موهایی نرم و زیبا . سنگینی تنی رو حس می کردم که خودشو به آغوشم سپرده در حالی که به من تعلق نداره .

پیش خودم زمزمه کردم که این فقط یه خوابه . یه خواب که نمی دونم باید ازش لذت ببرم یا به کناری پرتابش کنم و باز هم تکرار کردم : این فقط یه خوابه ...

دست بردم توی موهای بلند و نرم یه خواب و بوش رو استشمام کردم و به تن نرم و داغش دست کشیدم . هیجان زده شدم و همراه عشق بازیاش شدم . با چشمای بسته محوش شدم و تصرفش کردم . و دائم با خودم تکرار کردم : این فقط یه خوابه ...

چشمام رو باز کردم تا صورت خوابم رو ببینم . ترسیدم ! رویایی رو تو آغوشم گرفته بودم که مال من نبود . می خندید اما خنده ش تلخ تر از هر زهری بود .

بلند شدم و دویدم طرف در . در رو باز کردم . هر راهی رو می رفتم به بن بست می رسیدم . همه ی در ها بسته بودن . فقط یه در بود که نیمه باز بود و صدای گمراه کننده ای از اون طرفش با صدایی مست صدام می کرد . هر چقدر بیشتر برای نجات و خلاصی تلاش می کردم بیشتر به بن بست می رسیدم . انقدر که دیگه حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده بود .

کنار دری که نیمه باز بود نشستم و سرمو روی زانوهام گذاشتم . اشک ریختم . گریه کردم . اون ضعیف شده بود و به من احتیاج داشت . تنی که مال من بود سردش بود و منتظر گرمایی بود که من باید براش می بردم . اما من توی هزارتو با یه خواب هم آغوش شده بودم ...

چند ساعتی گذشت . سرم روی زانوم بود و اشک چشم هام خشک شده بود . دیگه رمقی توی وجودم نمونده بود . دستی رو روی سرم حس کردم . دستی که داشت با موهام بازی می کرد . سرمو بالا گرفت و پیشونیم رو بوسید .

هیچ اثری از تمام ضعفی که توی وجودش نفوذ کرده بود نبود . با سرانگشتاش چشم هامو نوازش کرد . دستش گرم ِ گرم بود . بغضم ترکید و اشک هام از توی چشم هام فرار کردن . گفتم : دوستت دارم ...

گفت : می دونم . بلند شو از اینجا بریم .

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد