هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

کوروش یغمایی. پرنده ی مهاجر

این پرنده ی مهاجر

   همیشه عاشق پرواز

حالا با بالی شکسته

   می خونه چه غمگین آواز

توی یک هجرت جمعی

   دست بی رحم یه صیاد

اونو از جفتش جدا کرد

   با تنهایی آشنا کرد

نجوای دو جفت عاشق

   روی شاخه های تنها

   شعری عاشقانه بود

صدای قشنگ بالش

   تو فضای بی کرانه

   بهترین ترانه بود

حالا تنها حالا خسته

   با دلی از غم شکسته

بی صداتر از همیشه

   با خودش تنها نشسته

با صدای غم گرفته ش

   شعر تنهایی می خونه

سوز غمگین صداشو

   اونی که تنهاست می دونه


+ بچه که بودم وقتی این ترانه رو می شنیدم می شستم عین بچه آدم یه گوشه واسه خودم گریه می کردم

آدم عاقل که می شود...

آدم عاقل که می شود احساس می کند مودش را خودش انتخاب می کند. به خودش می گوید: رو مود سکوتم و سکوت می کند. به خودش می گوید: رو مود بگو بخندم و می گوید و می خندد.

بعضی وقت ها که می خواهی مودی را درونت ایجاد کنی خود به خود مقدراتش فراهم می شود. می خواهی بگویی بخندی، به سفر می روی دودی می شوی می گویی می خندی به قهقهه می افتی. می خواهی کاری جدید کنی، هنوز ناهار حاضر نشده کپسول گاز خالی می شود! دلت که می غرد اول عصبانی می شوی بعد خودت را آماده ی ناهار ذغالی می کنی. بعدهم با لذت دست دردش را تحمل می کنی. هوس می کنی چیزی نو خلق کنی و دختر عمویت با حسرت می گوید کاش موهایم صاف بود، و می روی با حوصله آن همه مو را لخت می کنی. کتاب می خوانی، می اندیشی، یک جور پوچی و بی حسی خاصی تو را در بر می گیرد. با شنیدن صدای قدقد آمیخته به جیک جیک جوجه ی کوچکت شاد می شوی و از باریدن باران و خیسی هوا دلگیر. با شنیدن حرف های دخترکوچولوی 9 ساله ای که دلش شوهر می خواهد و از زندگی خسته شده به قهقهه می افتی و با شنیدن من گوشت نمی خورم پسربچه در یک لحظه چنان فریاد می زنی: بسه دیگه چونه نزن که بر جا میخکوب می شود و دهنش را از گوشت پر می کند.

آدم عاقل که می شود دنیا را رنگ دیگری می بیند. رنگ بی رنگی آدم هایی که هر لحظه به رنگی در می آیند تا دیگران را رنگ کنند. رنگ پوچ و تو خالی بودن. هوس مرتاض بودن به سر آدم می زند. آدم عاقل که می شود دلش می خواهد برود در مقبره بخوابد. آدم عاقل که می شود خیلی چیزهایی که زمانی برایش نشان دهنده ی احساس بودند می شوند کثیف و حیوانی. از بوسه بدش می آید، از در آغوش گرفتن، از بوییدن و لمس کردن، از نوازش های گاه و بی گاه و از احساس.

این ها همه نشانه های عاقل شدنند. آدم عاقل که می شود، می شود کامپیوتر. به او برنامه قابل نصب می دهند و شروع می کند به محاسبه. آدم عاقل که می شود می فهمد زندگی کوتاه است. می فهمد عمر را باید قدر دانست. می فهمد که دوست دارد به جای خوابیدن؛ به روی میز کارش بخزد و کار کند و مثل همه ی عاقل های دیگر پول روی پول بگذارد و شهرت و قدرت به دست آورد.

آدم عاقل که می شود می رسد به جایی که انگیزه هایش تغییر می کند. می رسد به جایی که از خودش راضی باشد. می رسد به جایی که برای خودش زندگی کند. آنوقت دیگر نقص های خود را نمی بیند. دیگر خود را زیبا می بیند و به نفوذ نگاه های خیره ی خود ایمان می آورد که می تواند حتی سنگ را ذوب کند. دیگر هوس می کند تیپ بزند و به خیابان برود و بازی بازی کند.

آری. آدم عاقل که می شود این گونه می شود...

تف بازار ( ادامه ی تف سرایی نصفه شبی )

به طور ناگهانی هوس کردم به تف هام ادامه بدم...


تف به تصورات بچگی وفتی بزرگ می شی می بینی همشون زرشک شدن. نه از اون زرشکایی که می خوری کیف می کنی. از اون زرشکا که می جویی تفش می کنی رو زمین...


تف به وعده وعیدای الکی که می دی می گیری اما همشون ارزششون به یه تفت بنده...


تف به اون آدم خاص که هی می گی گورشو پیدا می کنه تشریف مزخرفشو میاره اما منتظره ده سال سرکارت بذاره. بظ انگار کوره که موهای سفید شده ی وامونده رو نمی بینه...


تف به فکرای احمقانه ای که فقط تو سر آدم احمقی مثل من میاد...


تف به این طرز زندگی که هی می خوای خوب باشی ازت می خوان مثه آدم بدا حرف بزنی؟ چرا؟ چون جنس ظریف از ظرافت احمقانه ش انقد گوسفندانه عمل می کنه که هنوز نفهمیده سلام گرگ بی طمع به اون چیزی که داری و قایمش کردی و به هرکسی نمی دیش نیست...


تف به این که هوس می کنی جمله هاتو انقد بشکافی که فردا صب که باز با شعور شدی خودتم روت نشه بخونیشون...


تف به همه داستانای عشقی ایرانی که پسره ی بظغاله ی 23 ساله ی میلیاردر دختره راست راست تو خونه ش می گرده اما جرات نداره بهش دست بزنه. آخه لامذهب لا اقل بعد378 صفحه ی کوفتی بگو دوستش داری که دوست خودت نیاد جلوت بگه زنتو دوست دارم...


تف به من که انقد بی شعورم...

تف به من که نخواستم بد باشم...

تف به من که می تونستم بد باشم اما نخواستم و تازه همه چیزیم بهم چسبوندی...

تف به من که هربار بخشیدمت بدون درخواست خودت در حالی که روزی صدبار گفتم ببخشید...

تف به من که هیچ وقت یاد نمی گیرم. من یاد نگرفتم بی توقع باشم. از اونی که خودشو کشت تا من بظ بفهمم بی توقع باشم یاد نگرفتمش. یاد نگرفتم. من یاد نگرفتم. می فهمی بی معرفت؟ یاد نگرفتم...

حکایت بی شعوری و ما یک وعده خواب کوفت شده

نمی دونم چه کوفت خاص و بی خودی توی شب هست که آدم هر چقدم با شعور باشه نصفه شبی بیشتر از این که بی خوابی به سرش بزنه بی شعوری به سرش می زنه. انگار همه عقل و شعورو بوسیدی گذاشتی لب پنجره ارواح نبمه شبی بیان حالشو ببرن.

تف به همه بی شعوریای نصفه شبیم...