گوشیمو دستم می گیرم و منو رو باز می کنم. فال روزانمو می خونم و توی جام غلت می خورم.
ادامه مطلب ...دائم از این طرف به آن طرف می پرید! مانده بودم که چه می کند! لیوان را از روی میز بر می داشت و روی طاقچه می گذاشت و دوباره آن را از طاقچه برداشته و روی میز می گذاشت! انگار چیزی را گم کرده بود ولی خودش نمی دانست. دائم جلوی چشمم این طرف و آن طرف می شد. درست مثل پاندول ساعت که در گذر وحشیانه ی زمان حیران چپ و راست بود.
ته حلقم خشک شده بود و بدنم دیگر از سرما نمی لرزید. صدای پاهایش که گیج و سردرگم این طرف و آن طرف می رفت لحظه ای متوقف نمی شد. خیره خیره نگاهش می کردم تا سر از کارش درآورم. به بیرون از اتاق رفت و دوباره بازگشت و رفت به طرف آشپزخانه، لیوان آبی برداشت. کمی جلوی چشمم دور خودش چرخ زد و عصبی خندید! آمد کنارم ایستاد و آب یخ را سرکشید. با خودم گفتم: پاک عقلش را از دست داده! هوا آنقدر سرد است که می توانم نفسش را ببینم. آن وقت آب یخ می خورد!
سرمای هوا روی پوست خشکم سر می خورد و خیز بر می داشت و به درون بدنم شیرجه می زد. اما دیگر از سرما نمی لرزیدم. از حرکاتش خنده ام می گرفت. گیج و منگ دور خودش چرخ می خورد و دور اتاق راه می رفت.
آمد جلوی صورتم و به چشم هایم خیره شد. موهای سیاه رنگش روی صورتش ریخته بود و بامزه تر از همیشه اش کرده بود. به صورتم سیلی محکمی زد و یقه ام را گرفت محکم تکانم داد. با هر تکانی موهای مشکی اش به صورتم می خورد و قلقلکم می آمد. از ته دل قهقهه می زدم و می خواستم چشم هایم را ببندم تا موهایش به چشمم نرود. اما پلک هایم یخ زده بود و نمی توانستم. بلند بلند می خندیدم و می گفتم: بس کن. صورتم از سرما حساس شده. قلقلکم می آید...
خسته شد. بغضش شکفته شد! تمام موهایش روی صورتش ریخته بود. محکم سرش را روی شانه ام گذاشت و با صدای بلند گریه کرد و شروع کرد به حرف زدن. نفهمیدم میان گریه و نفس زدن چه می گفت! فقط به گرمی نفس هایش فکر می کردم که به گردنم می خورد. انگار بلورهای یخی درونم را آب می کرد و به من جان می داد...
لرزش خفیفی را درونم حس کردم. تمام تنم خیس شد. انگار از درون بر خودم می باریدم. قطرات درشت عرق روی پیشانی ام را حس می کردم. نفس عمیقی کشیدم، چشم هایم را بستم و موهای درهمش را نوازش کردم...
یه وقتایی هست که آدم منجمد می شه . رو صندلی می شینه و هی دور خودش می چرخه و دیوارارو می بینه که دارن دورش می چرخن . کم کم چشمای آدم سیاه می شه و دیوارا مرزای خودشونو از دست می دن و رو مردمک چشم آدم کشیده می شن و بهم می پیچن . سر آدم دوران می گیره و صدای سوت توی گوش آدم ٬ آدمو می بره به گذشته ها ...
این منم . یه بچه ی ده ساله . دارم جیغ می زنم و توی هال می دوم . داریم شاهزاده بازی می کنیم ! چادرو دور گردنمون بستیم و سوار پشتیا شدیم که مثلا اسبای مان . داریم میریم شاهزاده خانومو نجات بدیم ( شاهزاده خانومی که وجود نداره ) اون دختر عمومه . شیطانه که شکل شیر ظاهر شده . باید کشته بشه تا من بتونم شاهزاده رو نجات بدم ...
حمله می کنم . با شمشیر پلاستیکی زردی که دسته ش صورتیه ( دو تا داریم . یکیش مال منه یکیش مال محمده ) اما زور من بهش نمی رسه . اون خیلی از من بزرگتره !! دارم همه ی حقه هارو تو ذهنم مرور می کنم . اگر حمله از رو به رو جواب نمی ده من یه راه دیگه پیدا می کنم . شاهزاده خانوم منتظره . اگر نتونم نجاتش بدم آبروم پیشش می ره ...
ادای شکست خورده ها رو در میارم . خودمو می ندازم زیر دست و پاش تا از خنده ی پیروزی مست شه و بهم پشت کنه . دلم نمیاد نامردی کنم . حمله از پشت سر تو مرام نیست . مرد و مردونه از رو به رو ...
می رم می شینم یه گوشه ای . ساکت و بی صدا . انگار رفتم تو فکر و حواسم نیست . اما دارم کار می کنم . دارم می جنگم . دارم تمام کتابا و قصه ها رو مرور می کنم ... من کدوم شاهزاده م ؟ باید چیکار کرد ؟
کم کم شیطان بزرگ از بازی کردن خسته می شه ! گشنشه و ناهار می خواد . بی خیال بازی میره تا به خودش برسه . من هنوز نشسته م . منتظرم بره . و اون بالاخره می ره ...
یه دستی تو موهام می کنم و شنلو رو دوشم صاف می کنم و سینمو می دم جلو و می رم توی کمد دنبال شاهزاده خانومی که خودشو قایم کرده .
اما هر چقدر می گردم نیست . نه بین لباسا و نه بین کاغذا و خرت و پرتا ... نیست .
اول فکر می کنم گم شده ! شاید م حوصله ش سر رفته و رفته ! باید صبر می کرد ! همیشه همین طوره ! همه ی شاهزاده خانوما همیشه منتظرن تا یه شاهزاده ای بیاد و با شمشیر و اسب سفید نجاتشون بده !!
خسته می شم . منم گرسنه شدم ! خب منم آدمم . می رم خونه : مامااااااااااان ! ناهار می دی ؟
مامان : منتظر باشیم بابا بیاد بعد !
آهان . دیدی گفتم ؟ همیشه شاهزاده خانوما منتظر می مونن ... چه برای نجات پیدا کردن چه برای ناهار !
رو صندلی می چرخم و می چرخم و می چرخم . گردش مایع داخلی گوشمو حسش می کنم و یه جور حس تهوع آزار دهنده ای تا انگشتای پام می ره ! متوقف می شم . باید برای از بین بردن این حالت برعکس بچرخم . می چرخم . می چرخم . می چرخم .
این منم . شب دعوامون شده ! انقد عصبانیم که یه برجو آتیش بزنم . صبحه . دارم می رم سمت ایستگاه اتوبوس . درست پشت سر ایستگاه یه مغازه ی گل فروشیه . حسابی با پسره رفیق شدم . یه نگاه به ته خیابون می ندازم ! هنوز اتوبوس نیومده ! می پرم تو گل فروشی و یه رز می گیرم . فکر کنم قرمز ! واسه اولین بار ! بماند ...
چند روزی می گذره . یه روز که دارم رد می شم می بینم گل فروشی داره می بنده . ناراحت می شم ! همیشه از این گل فروشی گل می خریدم ! دقت می کنم می بینم اونور خیابون یه گل فروشی دیگه ای هست ...
حالا خوبم . صندلی رو نگه می دارم . بلند می شم . یه تلفن دارم ! می رم پشت پنجره . عادت دارم . همیشه موقعی که می خوام خودمو کنترل کنم می رم جلوی پنجره و از بالا به پایین نگاه می کنم . خنده م می گیره . همه ی آدما خیلی کوچیک شدن . تلفن رو بر می دارم . صدای نفس کشیدنش میاد . هیچان زده می شم و میگم : سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام ...
درگیر رویای تو ام
منو دوباره خواب کن
دنیا اگه تنهام گذاشت
تو منو انتخاب کن
دلت از آرزوی من
انگار بیخبر نبود
حتی تو تصمیمای من
چشمات بی اثر نبود
+ این آهنگ از شادمهر با اینکه غمگینه ( و من اصولا آهنگ غمگین دوست ندارم ) اما موزیک بی نهایت قشنگی داره . ویولونی که می نوازه واقعا گوش نوازه .
قبل از گذاشتن این به اصطلاح داستان (!!) لازم دونستم که چند تا تذکر بدم .
اول : این نوشته جزء نوشته های خودمه و خب طوری نوشته نشده که کسی بتونه تصاحبش کنه . چون هیچ کلمه ای رو بی بفرمایید به ادامه ی مطلب
ادامه مطلب ...