-
❤
جمعه 22 مردادماه سال 1395 10:10
احساس من و او به هم طور خاص و عجیبی شکل گرفت. از بداخلاقی و بدجنسی و دعوا شروع شد تا لجبازی و بدخلقی و حرص در آوردن هایی که ابتدا برای انتقام و لجبازی بودند اما کم کم تبدیل به نشانه ی احساس خارق العاده ای شدند که به مرور شکل گرفت و مسیرش را به سمت به اوج رسیدن طی میکند. اوجی که قرار نیست هرگز به آن برسیم ولی در مسیرش...
-
شیرین
شنبه 16 مردادماه سال 1395 01:26
لب های نرم و درشتش از دور هم شیرین بود. با آن خنده ی ملیح و نگاه به زیر افتاده، چه لطیف و دل انگیز بود. با آن همه مژه ای که میخاستم با انگشت درهمشان بریزم، پلکی زد و نگاه خیره ام را گیر انداخت. لبخند گشاده ای به رویش زدم و خونسرد به نوشیدن شکلات سرد دعوتش کردم. دعوتم را پذیرا شد و من خیره، حرکت ظریف انگشتان باریک و...
-
یاداوری
دوشنبه 4 مردادماه سال 1395 22:36
یک هفته است که صدای تو را نشنیده ام. یک هفته است که تنها زمانی که نگاهت کرده ام از پشت پنجره ی دانشکده است زمانی که با دوستان مشترکمان میگویی و میخندی. یک هفته است که مرا رنجانده ای ولی قدمی پیش نگذاشته ای و من از خود میپرسم چرا؟ عزمم را جزم میکنم و با انکه بغض گلویم را گرفته در راه خانه هم مسیرت میشوم. صحبت مان به...
-
شیشه
سهشنبه 29 تیرماه سال 1395 20:34
دوستم را ناراحت کرده بودم. با نام بردن از کسی که از او متنفر بود. ناخوداگاه و ناخاسته. با او قراری گذاشتم: "تو منو ببخش منم دستتو میبوسم." قبول که کرد خوشحال شدم. نمیخاستم که ناراحتی اش را ببینم. میدانستم که دل نازک است. چندین سیگار خریدم و به پارک کنار مسجد رفتم. نشستم روی صندلی سنگی زیر سایه ی درختی کنار...
-
ارام
دوشنبه 28 تیرماه سال 1395 01:53
میدانی؟ میخاهم دست هایم را دراز کنم تا از مرز صفرها و یک ها رد شود. صورتت را در دست بگیرم، سرت را در اغوش بکشم روی موهای سیاهت را ببوسم تا نفس کشیدنت روی سینه ام قلبم را ارام کند... . لعنتی لعنتی لعنتی (عصبانی در حد مرگ)
-
این روزها
شنبه 19 تیرماه سال 1395 15:42
Shahin: آن روزهای قدیمی که خیلی هم دور به نظر نمیرسند، دنیا رنگ دیگری داشت. آسمان زیبای غم زده ای بود پر تلاطم و پر از بغض. موهایم رنگ دیگری داشت و چشم هایم عمقی دیگر. دستان سردم را درون جیبم میگذاشتم و زیر سایه ی درختان تنومند بلوار دانشجو، سرپایینی را قدم میزدم. سایه ای بودم محو و مات، گم شده میان جمعیتی که گاهی شاد...
-
یاس های زرد
دوشنبه 14 تیرماه سال 1395 14:10
با من بیا تا با هم کنار اتوبان راه برویم، روی چمن های نم زده میان بوته های دو متری یاس های زرد. دستم را بگیر تا فرصت اتش زدن سیگار را پیدا نکند. لب هایم را ببوس تا شیرینی خنده هایی را که خودت ساختی مزه کنی. همراهم به خانه بیا تا گل هایم را نشانت دهم. میتوانیم کنار گل ها دراز بکشیم و به اسمان ابی بالای سرمان نگاه...
-
تولد
شنبه 5 تیرماه سال 1395 00:55
انسان هر لحظه ای که یک تجربه ی نزدیک به مرگ داره و ازش سالم بیرون میاد، در واقع دوباره متولد میشه!! من تجربه نزدیک مرگ داشتم. اما تو هیچ کدوم به اندازه امشب هوشیار نبودم که حس کنم متولد شدم... تولدم مبارک
-
تلخی
جمعه 4 تیرماه سال 1395 14:48
قرار بود همدیگر را ببینیم. نه در میان جمعیت. جایی دور از همه. شاید میان جنگلی انبوه یا در ساحلی باران خورده! چه اهمیتی داشت که چه بپوشم یا چه بویی بدهم. هیچ عطری بوی سیگارم را نمیگیرد و هیچ شیرینی لبهای تلخم را شیرین نمیکند. ساحل ساکت و ارام بود، دریا هم. روی شن ها دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. بوی دریا خواب الودم...
-
26
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1394 18:00
کاش میفهمیدم که خداوند کجاست؟ که در این دنیا هم، یاد من هست هنوز؟ و اگر بد باشم، باز همراه دلم هست خدا؟ باز هم دست مرا میگیرد؟ میبرد آن بالا؟ گرد دنیا با هم میگردیم؟ آفرینش هایش، مال من هست هنوز؟ هم زمین، هم دریا، در کفم هست هنوز؟ کاش میفهمیدم که دلم محفل اوست که در این دنیا هم، عاشقم هست هنوز...
-
باز امشب
جمعه 23 بهمنماه سال 1394 01:06
آه امشب قلب من در بسترش بی خواب شد باز هم آغوشم از عطر تنت بی تاب شد وای مردم از تحمل مردم از این خاطرات باز این رویای شیرین چون شرابی ناب شد جان من در آتش است ای دوست کج خلقی نکن من که میدانم دلت از شعر من شاداب شد تو تبسم کرده بودی آن دقیقه، آگهم در خیالم آن تبسم یک شب مهتاب شد باز امشب یاد تو در قلب من فریاد شد باز...
-
بوسه
دوشنبه 28 دیماه سال 1394 15:56
یاد که تو باشی لبخند میشوم پرواز میکنم روی شاخ و برگ پریشان موهای تو مینشینم از عطر ترش و شیرینت خمار میشوم و لحظه هایم طعم بوسه هایی میشود که به گرمای گردن تو آغشته نخواهند شد...
-
منتظر
پنجشنبه 20 فروردینماه سال 1394 18:48
ساکت و آرام شده بودم. روی تخت نشستم و به آونگ ساعت خیره شدم. انگار بازیش گرفته بود! هی می رفت و می آمد و دوباره بر می گشت تا دوباره بیاید! بوق بوق ماشین ها هیچ تناسبی با تیک تیک ساعت و تق تق ضربه های آونگ نداشت. همه چیز هر لحظه بی نظم تر می شد. از افکار کشنده ام گرفته تا تپیدن های آرام قلبم. بوی نم و گرد خاک دماغم را...
-
کوروش یغمایی. پرنده ی مهاجر
شنبه 16 شهریورماه سال 1392 20:48
این پرنده ی مهاجر همیشه عاشق پرواز حالا با بالی شکسته می خونه چه غمگین آواز توی یک هجرت جمعی دست بی رحم یه صیاد اونو از جفتش جدا کرد با تنهایی آشنا کرد نجوای دو جفت عاشق روی شاخه های تنها شعری عاشقانه بود صدای قشنگ بالش تو فضای بی کرانه بهترین ترانه بود حالا تنها حالا خسته با دلی از غم شکسته بی صداتر از همیشه با خودش...
-
آدم عاقل که می شود...
یکشنبه 10 شهریورماه سال 1392 21:55
آدم عاقل که می شود احساس می کند مودش را خودش انتخاب می کند. به خودش می گوید: رو مود سکوتم و سکوت می کند. به خودش می گوید: رو مود بگو بخندم و می گوید و می خندد. بعضی وقت ها که می خواهی مودی را درونت ایجاد کنی خود به خود مقدراتش فراهم می شود. می خواهی بگویی بخندی، به سفر می روی دودی می شوی می گویی می خندی به قهقهه می...
-
تف بازار ( ادامه ی تف سرایی نصفه شبی )
دوشنبه 4 شهریورماه سال 1392 05:30
به طور ناگهانی هوس کردم به تف هام ادامه بدم... تف به تصورات بچگی وفتی بزرگ می شی می بینی همشون زرشک شدن. نه از اون زرشکایی که می خوری کیف می کنی. از اون زرشکا که می جویی تفش می کنی رو زمین... تف به وعده وعیدای الکی که می دی می گیری اما همشون ارزششون به یه تفت بنده... تف به اون آدم خاص که هی می گی گورشو پیدا می کنه...
-
حکایت بی شعوری و ما یک وعده خواب کوفت شده
دوشنبه 4 شهریورماه سال 1392 05:09
نمی دونم چه کوفت خاص و بی خودی توی شب هست که آدم هر چقدم با شعور باشه نصفه شبی بیشتر از این که بی خوابی به سرش بزنه بی شعوری به سرش می زنه. انگار همه عقل و شعورو بوسیدی گذاشتی لب پنجره ارواح نبمه شبی بیان حالشو ببرن. تف به همه بی شعوریای نصفه شبیم...
-
چرا اینگونه ایم! بخش سوم
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1392 20:19
سال ها طول کشیده تا انسان به این مرحله برسه که چطور با دیگران زندگی کنه. خوب ها و بدها شکل گرفتن و متعاقب اون رفتارها به تناسب موقعیتی که توشون هستن ارزش گذاری شدن و این رشد ارزش گذاری همزمان با رشد جامعه شده و فرهنگ های مختلفی شکل گرفتن و بعدها قوانین پیچیده ای اومدن به کمک ما تا بتونیم این رشد جمعیتی رو حفظ کنیم و...
-
چرا این گونه ایم! بخش دوم
جمعه 28 تیرماه سال 1392 00:11
خیلی تفاوت های دیگه هم هست که دختر پسر امروز با آدم و حوای اولیه داره. اما این وسط یک چیز نه تنها متفاوت نشده بلکه پی شرفته تر و پیچیده تر شده و اون غریزه ست. میل به با هم بودن زن و مرد. این میل نه میمیره نه از بین میره و نه می شه نابودش کرد. گاهی حتی نمی شه کنترلش کرد. موضوع مربوط به چیزیه که دوست دارم اسمشو بذارم...
-
چرا اینگونه ایم! بخش اول
شنبه 22 تیرماه سال 1392 11:43
یکی از چیزایی که من در موردشون کنجکاوم اینه که واقعا چرا دختر پسرا با این شدت و حرارت با هم دوست می شن و این قدر ولع دارن که حتما یکی و گاهیم چند نفر رو تو لیست مخاطبین گوشی و اد لیستای صفحه های چت داشته باشن؟ چرا دختر بچه ها و پسربچه های کوچیک دنبالش می گردن؟ واکنش خانواده ها چیه؟ جدا از بحثای پیچیده ی روانشناسا،...
-
داستان زندگی رها
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1392 17:23
دو شب پیش داستان زندگی زنی رو خوند مکه الان 27 سالشه. 11 سال از زندگی مشترکش می گذره و برام خیلی جالب بود که این زن و شوهرش از آوردن هیچ بلایی سر هم دریغ نکردن. اگر بخونید شما هم اولش حق رو به این زن می دید اما یادتون باشه اون وب خالی از حرفای مرد داستانه. یه مقدار که فکر کردم دیدم مرد داستان هم کم زجرکش نشده. به همین...
-
تعطیلی حافظه
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 21:10
حالت خاص و عجیب و جالبی دارم! جهان بینیم تو فاصله های کوتاهی در حال به روز شدنه و جالب تر اینکه انگار حافظه م فقط حاضره خودشو با آخرین ورژن وفق بده چون دائم داره خالی می شه و دوباره پر میشه...
-
موش
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 19:25
بعضیا موجودات بامزه این. مثه موشای کوچولویی که می افتن تو تله موش و راه فراری ندارن. این موشای کوچولو به حدی بامزه و بی منطقن که گاهی به جای جواب دادن بهشون فقط می خندم و به دست و پا زدنشون نگاه می کنم...
-
تغییرات
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 13:08
همیشه وقتی زمان می گذره و آدم اتفاقای متفاوتی رو تجربه می کنه قالب فکری آدم تغییر می کنه. قالب فکری منم تا حد زیادی تغییر کرده. تو بعضی قسمتا نرم تر و تو بعضی دیگه خشنتر شده. من هنوز نمی دونم این تغییرات برای اتفاقات آینده م مثبته یا منفی ولی امیدوارم چون این تغییرات نتیجه ی رشد منن بهتر از قالب های قبلی عمل کنن برای...
-
13
دوشنبه 13 خردادماه سال 1392 00:28
بعضی وقتا همه چیز خیلی سریع اتفاق میفته. انقدر سریع که آدم فرصت پیدا کردن عکس العمل مناسبی رو پیدا نمیکنه. شاید بعدش تا مدتها ناراحت باشه از ناکارایی خودش. اما 1 روزی ته دلش میگه: چه خوب که اون اتفاق افتاد...
-
پتو متکا
شنبه 11 خردادماه سال 1392 14:35
چه مفهوم غریبی ست متکا, و چه نا آشناست پتو! خدایا این خوشیا رو از ما نگیر:-D :-P
-
10
جمعه 10 خردادماه سال 1392 13:58
نمی دونم چرا روزایی که فرداش امتحانه انقد خابم میاد =))
-
نفرین
سهشنبه 7 خردادماه سال 1392 12:54
خنده دارترین جوکی که شنیده ام جمله ی دوستت دارم است از آن هایی که دوست داشتن را نفرین روزگار می دانند
-
7
سهشنبه 7 خردادماه سال 1392 11:01
من خودم هیچ حرفی نمیزنم ببینم تو خودت میتونی بفهمی
-
+*
سهشنبه 7 خردادماه سال 1392 02:23
بعضی وقتا وسواسی میشم. تو هر حرف و رفتار و اتفاقی دنبال نشونه هایی میگردم که باهام از اتفاقات بعد صحبت کنن. بعضی وقتا دقیقا نشونه اتفاق میفته و خیلی وقتا اونو فراموش میکنم. + لطفا خاهشا جفتی رو انتخاب کنین که بتونه بهترین دوستتون باشه. + تعداد این دخترا واقعا کمه چون الان دخترا بطرز احمقانه ای ترجیح میدن عروسکای زیاده...