به طور ناگهانی هوس کردم به تف هام ادامه بدم...
تف به تصورات بچگی وفتی بزرگ می شی می بینی همشون زرشک شدن. نه از اون زرشکایی که می خوری کیف می کنی. از اون زرشکا که می جویی تفش می کنی رو زمین...
تف به وعده وعیدای الکی که می دی می گیری اما همشون ارزششون به یه تفت بنده...
تف به اون آدم خاص که هی می گی گورشو پیدا می کنه تشریف مزخرفشو میاره اما منتظره ده سال سرکارت بذاره. بظ انگار کوره که موهای سفید شده ی وامونده رو نمی بینه...
تف به فکرای احمقانه ای که فقط تو سر آدم احمقی مثل من میاد...
تف به این طرز زندگی که هی می خوای خوب باشی ازت می خوان مثه آدم بدا حرف بزنی؟ چرا؟ چون جنس ظریف از ظرافت احمقانه ش انقد گوسفندانه عمل می کنه که هنوز نفهمیده سلام گرگ بی طمع به اون چیزی که داری و قایمش کردی و به هرکسی نمی دیش نیست...
تف به این که هوس می کنی جمله هاتو انقد بشکافی که فردا صب که باز با شعور شدی خودتم روت نشه بخونیشون...
تف به همه داستانای عشقی ایرانی که پسره ی بظغاله ی 23 ساله ی میلیاردر دختره راست راست تو خونه ش می گرده اما جرات نداره بهش دست بزنه. آخه لامذهب لا اقل بعد378 صفحه ی کوفتی بگو دوستش داری که دوست خودت نیاد جلوت بگه زنتو دوست دارم...
تف به من که انقد بی شعورم...
تف به من که نخواستم بد باشم...
تف به من که می تونستم بد باشم اما نخواستم و تازه همه چیزیم بهم چسبوندی...
تف به من که هربار بخشیدمت بدون درخواست خودت در حالی که روزی صدبار گفتم ببخشید...
تف به من که هیچ وقت یاد نمی گیرم. من یاد نگرفتم بی توقع باشم. از اونی که خودشو کشت تا من بظ بفهمم بی توقع باشم یاد نگرفتمش. یاد نگرفتم. من یاد نگرفتم. می فهمی بی معرفت؟ یاد نگرفتم...