درگیر رویای تو ام
منو دوباره خواب کن
دنیا اگه تنهام گذاشت
تو منو انتخاب کن
دلت از آرزوی من
انگار بیخبر نبود
حتی تو تصمیمای من
چشمات بی اثر نبود
+ این آهنگ از شادمهر با اینکه غمگینه ( و من اصولا آهنگ غمگین دوست ندارم ) اما موزیک بی نهایت قشنگی داره . ویولونی که می نوازه واقعا گوش نوازه .
پسر آهی کشید و روی تخت نیمخیز شد. متکایی را که روی زمین افتاده بود برداشت و بار دیگر چشمش به سایهی ماه افتاد. از جا برخاست و پردهها را کنار کشید. حالا میتوانست راحتتر ماه را برانداز کند. پنجره را باز کرد و به زیر پتویش خزید. سوز سردی از بیرون حصار خانه به درون هجوم آورد. بوی برفهای کف حیاط ذهن پسر را به سوی خاطرات گذشته پرواز داد. روزی برفی را به یاد آورد که دختری ظریف اندام در برفها میغلتید.
بار دیگر روی تخت نیمخیز شد. به ماه نگاه دوبارهای کرد و از فکری که لحظهای در سرش روشن شده بود خندهاش گرفت. با خنده سرش را تکان داد و گفت: جادوی ماه!! و پتویش را مرتب کرد.
همین که خواست بخوابد همهجای اتاق تاریک شد. گویی که خسوفی رخ داده باشد. پسر متعجب از جا بلند شد تا به طرف پنجره برود؛ اما در همان لحظه کسی دستش را گرفت و متوقفش کرد. نفسش در سینه حبس شد. عرق سردی بدنش را پوشاند. به سختی هوای اطراف را به درون ریههایش کشید و با ترس به طرف تخت برگشت. قطرههای عرقی را که روی بدنش میلغزیدند حس کرد. آب دهانش را قورت و نفسش را به سرعت بیرون داد.
دختر با دیدن چشمهای گرد شدهی پسر با صدای بلند خندید و او را به طرف خود کشید. پسر که با چشمهای متعجب و وحشت زده به دختر خیره شده بود بر لبهی تخت نشست.
دختر بار دیگر خندید و دست پسر را رها کرد. بلند شد و روی تخت نشست. قلب پسر در حال متوقف شدن بود. دهانش خشک شده بود و در خود تکرار میکرد:امکان نداره! حتماً خوابم! شایدهم مردهم!
دختر آرام دهانش را به گوش پسر نزدیک کرد و گفت: تو زنده هستی... و بیدار!
پسر بیدرنگ عقب نشست و پاسخ داد:این امکان نداره!
دختر آرام به سوی پسر خزید. دستش را در دست گرفت و گفت: از من چه خواسته بودی؟
پسر به سرعت از جا برخاست و کمی از تخت فاصله گرفت. دختر خندید و آرام پاهای ظریفش را روی زمین نهاد. بلند شد و خرامان به سوی پنجره رفت. پسر که تا همان لحظه متعجب بود و وحشتزده کمی آرام گرفت. چشمهایش بار دیگر در سیطرهی مغزش درآمدند. نگاهی به دختر که پشت به او کنار پنجره ایستاده بود انداخت. در همان لحظه بود که متوجه شد اندام زیبا و ظریف دختر از زیر پیراهن سفیدی که بر تن دارد همچون ماه میدرخشد.
موهای بلند و سیاه رنگ او تاریکی نیمه شبی را میمانست که در هر کنجش زیبایی پنهان شدهای را چون گنج محافظت میکرد.
دختر به آسمان خیره شده بود و دستهایش را بر لبهی پنجره گذاشته بود.
پسر به انگشتان باریک و بلند او نگاهی انداخت و محو تماشای نوری شد که از تمام تن دختر بیرون میریخت. پیراهنی که بدن درخشان او را پوشانده بود، پیرهنی زیبا و ساده بود. پسر نفس عمیقی کشید و خواست که تا دختر پشت به او ایستاده، تمام اندامش را برانداز کند.
دختر باشنیدن صدای نفس پسر، به سوی او چرخید و به پنجره تکیه داد. به چشمهای محو تماشای او لبخندی زد و دستش را برای او دراز کرد. پسر خیره به زیبایی دختر به طرف او حرکت کرد. چشمهای مشکی دختر در میان صورت سفید و درخشانش، پسر را مانند سیاهچالهها به طرف خود میکشیدند.
پسر فارق از دنیا، گاهی موهای او را میدید، گاهی پاهای باریک او را و گاه نگاهی بر گردن روشن او میانداخت.
دختر او را سخت در آغوش کشید. پسر دستهایش را به دور کمر دختر حلقه کرد و تن او را بویید.
دختر آرام در گوش او گفت: به آسمان نگاه کن.
پسر لحظهای از او جدا شد و به آسمان نگاه کرد. ماه با تمام توانی که میتوانست در دهمین شبِ گردشش بتابد، زمین را روشن کرده بود.
پسر لبخندی زد و به سوی دختر برگشت، اما او را ندید. کمی در فکر فرو رفت و متعجب کف دستهایش را بو کرد. بوی عطر خوش اندام دختر هنوز از دستهایش به مشام میرسید.