.
دستت را می گیرم و به چشم هایت خیره می شوم . می دانم که نگاهم که به نگاهت گره می خورد از خود بی خود می شوی و تاب فرار از دل تنگی هایم را نداری .
می دانم که چنان غرق اقیانوس احساس می شوی که بی پرواتر از همیشه هایمان صورتت را بر صورتم می فشاری .
صدای قلب تو را می شنوم . می دانم که خستگی آزارش می دهد . خستگی نبودن هایم ، دل تنگی هایم ، نق زدن هایم و همه ی آزردگی هایم ...
می دانم که همه را تو به دوش می کشی و من آن کوه که خود می اندیشیدم نیستم ...
خندان به آغوشم بیا . بگذار آتشی گرم باشم که تو را در بر می گیرد . بگذار هر چه دارم پیشکش محبت تو باشد .
از صدای هیچ رعدی نترس . اگر کوه نیستم تا غرشش را بازتاب دهم به جای آن از غرش هر دیوی غرنده ترم .
تو از سرزمین پریزادگان بیا و همراه من باش تا با هم سوار بر نفس خوشبختی به سوی آرزوهایمان برویم .
با صدای دل نشینت برایم آواز بخوان و جهان بانوی من شو . هم نفسم باش تا آرام جانم باشی . تو خودت بخواه تا همه چیز من باشی ...