یه وقتایی هست که آدم منجمد می شه . رو صندلی می شینه و هی دور خودش می چرخه و دیوارارو می بینه که دارن دورش می چرخن . کم کم چشمای آدم سیاه می شه و دیوارا مرزای خودشونو از دست می دن و رو مردمک چشم آدم کشیده می شن و بهم می پیچن . سر آدم دوران می گیره و صدای سوت توی گوش آدم ٬ آدمو می بره به گذشته ها ...
این منم . یه بچه ی ده ساله . دارم جیغ می زنم و توی هال می دوم . داریم شاهزاده بازی می کنیم ! چادرو دور گردنمون بستیم و سوار پشتیا شدیم که مثلا اسبای مان . داریم میریم شاهزاده خانومو نجات بدیم ( شاهزاده خانومی که وجود نداره ) اون دختر عمومه . شیطانه که شکل شیر ظاهر شده . باید کشته بشه تا من بتونم شاهزاده رو نجات بدم ...
حمله می کنم . با شمشیر پلاستیکی زردی که دسته ش صورتیه ( دو تا داریم . یکیش مال منه یکیش مال محمده ) اما زور من بهش نمی رسه . اون خیلی از من بزرگتره !! دارم همه ی حقه هارو تو ذهنم مرور می کنم . اگر حمله از رو به رو جواب نمی ده من یه راه دیگه پیدا می کنم . شاهزاده خانوم منتظره . اگر نتونم نجاتش بدم آبروم پیشش می ره ...
ادای شکست خورده ها رو در میارم . خودمو می ندازم زیر دست و پاش تا از خنده ی پیروزی مست شه و بهم پشت کنه . دلم نمیاد نامردی کنم . حمله از پشت سر تو مرام نیست . مرد و مردونه از رو به رو ...
می رم می شینم یه گوشه ای . ساکت و بی صدا . انگار رفتم تو فکر و حواسم نیست . اما دارم کار می کنم . دارم می جنگم . دارم تمام کتابا و قصه ها رو مرور می کنم ... من کدوم شاهزاده م ؟ باید چیکار کرد ؟
کم کم شیطان بزرگ از بازی کردن خسته می شه ! گشنشه و ناهار می خواد . بی خیال بازی میره تا به خودش برسه . من هنوز نشسته م . منتظرم بره . و اون بالاخره می ره ...
یه دستی تو موهام می کنم و شنلو رو دوشم صاف می کنم و سینمو می دم جلو و می رم توی کمد دنبال شاهزاده خانومی که خودشو قایم کرده .
اما هر چقدر می گردم نیست . نه بین لباسا و نه بین کاغذا و خرت و پرتا ... نیست .
اول فکر می کنم گم شده ! شاید م حوصله ش سر رفته و رفته ! باید صبر می کرد ! همیشه همین طوره ! همه ی شاهزاده خانوما همیشه منتظرن تا یه شاهزاده ای بیاد و با شمشیر و اسب سفید نجاتشون بده !!
خسته می شم . منم گرسنه شدم ! خب منم آدمم . می رم خونه : مامااااااااااان ! ناهار می دی ؟
مامان : منتظر باشیم بابا بیاد بعد !
آهان . دیدی گفتم ؟ همیشه شاهزاده خانوما منتظر می مونن ... چه برای نجات پیدا کردن چه برای ناهار !
رو صندلی می چرخم و می چرخم و می چرخم . گردش مایع داخلی گوشمو حسش می کنم و یه جور حس تهوع آزار دهنده ای تا انگشتای پام می ره ! متوقف می شم . باید برای از بین بردن این حالت برعکس بچرخم . می چرخم . می چرخم . می چرخم .
این منم . شب دعوامون شده ! انقد عصبانیم که یه برجو آتیش بزنم . صبحه . دارم می رم سمت ایستگاه اتوبوس . درست پشت سر ایستگاه یه مغازه ی گل فروشیه . حسابی با پسره رفیق شدم . یه نگاه به ته خیابون می ندازم ! هنوز اتوبوس نیومده ! می پرم تو گل فروشی و یه رز می گیرم . فکر کنم قرمز ! واسه اولین بار ! بماند ...
چند روزی می گذره . یه روز که دارم رد می شم می بینم گل فروشی داره می بنده . ناراحت می شم ! همیشه از این گل فروشی گل می خریدم ! دقت می کنم می بینم اونور خیابون یه گل فروشی دیگه ای هست ...
حالا خوبم . صندلی رو نگه می دارم . بلند می شم . یه تلفن دارم ! می رم پشت پنجره . عادت دارم . همیشه موقعی که می خوام خودمو کنترل کنم می رم جلوی پنجره و از بالا به پایین نگاه می کنم . خنده م می گیره . همه ی آدما خیلی کوچیک شدن . تلفن رو بر می دارم . صدای نفس کشیدنش میاد . هیچان زده می شم و میگم : سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام ...