گوشیمو دستم می گیرم و منو رو باز می کنم. فال روزانمو می خونم و توی جام غلت می خورم.
دوباره گوشیو دستم می گیرم و به ساعت نگاه می کنم. پنج دقیقه تا شروع زنگ خوردن ساعت مونده! باخودم می گم: تو پنج دقیقه به چی می شه فکر کرد؟
سرشارم از تهی... هیچ فکری پیدا نمی کنم. برعکس سال گذشته، همین موقع، که شاید هزارتا فکر درآن واحد سراغم می اومد و فرصت نمی کردم به همشون فکر کنم.
آهنگی رو که دوست سابقم داده می ذارم و بازهم غلت میخورم.
You, do you remember me? like I remember you? … somebody wants you, somebody needs you, somebody dreams about you every…
شنیدن ادامه ی آهنگ برام سخت می شه! چیزی به ذهنم می رسه. اینکه...
صدای زنگ ساعت بهم اجازه ی جمله بندی موضوع فکر تازه رو نمی ده. سریع خاموشش می کنم و با بدن درد همیشگی بلند می شم و می رم طرف دستشویی. بین راه غرغر می کنم و یکم نرمش می کنم که شاید امروز زودتر از این درد لعنتی خلاص شم.
گشنه م می شه. می رم سر یخچال و توش رو نگاه می کنم. مربا، کره و پنیر، شکلات، خامه، هیچ کدوم فرقی برام ندارن. با این که گرسنه شدم اما میل خوردن هیچ کدومشون رو ندارم. در یخچال رو می بندم و یک نسکافه ی فوری می ریزم تو فنجون. موزیک مورد علاقه م رو که تکنوازی زیبایی از پیانو ست و نمی دونم شاهکار کدوم شاهکاریه رو می ذارم. هیچ کس نمی دونه چقدر از شنیدنش از خود بی خود می شم. حتی همین الآن که مشغول نوشتن هستم باز هم منو از زمان حال جدا می کنه و می ذاره بدون هیچ نگرانی و ملاحظه ای، روحم پرواز کنه به سمت اون چیزی که جریانِ لحظه به لحظه ش رو توی قلبم حس می کنم...
هوای خنکی که نمی تونست حرارت پوست آفتاب سوخته م رو پایین بیاره، جایی بین درخت های سبز و قطوری که سال های سال شاهد قهقهه های پرنده ها بودن و صدای یک آبریز کوچیک که هر چقد ربیشتر می شنیدمش صداش محوتر می شد...
به خودم می خندم. برای چند هزارمین بار با خودم می گم: همه چیز تموم شده. خواهش می کنم بس کن.
به کتاب های روی هم چیده شده م نگاه می کنم و مرور می کنم که چقدشون رو واسه امتحان خونده م. یادم میاد که هیچ چیز! هنوز هیچ چیزی نخونده م و هیچ کتابی رو تموم نکرده م. حتی حوصله ی خوندن هم ندارم. می دونم که وقت زیادی ندارم و باید موفق بشم اما این بار مثه هر بار که چیزی خارج از اراده م پیش میاد، یه جا می شینم و به آشفتگی اتاقم نگاه می کنم که نظم و انضباط هرگز نتونسته بیشتر از یک ساعت توش دووم بیاره. نمی دونم شاید این ذهن بی نظمِ منِ که هر چیز دور و برم رو به انحطاط و تباهی می کشونه!
یاد سیرک عجایب می افتم. داستان یه پسر نفرین شده. و با خودم به این فکر می کنم که چقدر تسلیم سرنوشت هستیم بدون اینکه توانی برای مقابله داشته باشیم.
توی گوشم صدای زنی رو می شنو م که جیغ می زد و به طرف پاسگاه پلیس می دوید. با خودم گفتم: این زنِ احمق دیگه کیه؟؟ ؛ که درست همون لحظه مردی رو دیدم که با فحش های رکیکی دنبال زن می دوید!! سرم رو پایین می ندازم و به انسانیت انسان ها شک می کنم. شبی رو به خاطر می آرم که جایی خلوت، شاید توی کوچه ای بن بست، مردی افتاده بود به جون زنی و کتکش می زد. زنی که مادر بچه های جوان اون مرد بود و جرمش فقط گفتن یک کلمه بود: هرزه! به دختری که از جنس همون زن بود و به مردی هوس باز تن می داد که لحظه ای خوشی و خنده گدایی کنه... و درست همون لحظه چهره ی کودکی رو بخاطر میارم که با ذوق از کادوی عمو تعریف می کنه. عمویی که عموش نبود!! یا همون طور که دختر بچه گفت: از وقتی بابا و مامان دعوا کردن، عمو، دوست بابا، هر شب برام کادو میاره، بعد با مامان فیلم می بینن و نوشابه می خورن و بعدش می رن تو اتاق خواب درمورد بابا حرف میزنن...
همه چیز سریع از ذهنم می گذره و پستی آدما هر لحظه جلوی چشمم پرنگ تر می شه تا جایی که چیزی رو توی گلوم قورت می دم و دردی رو با فرو دادنش به طرف قلبم سرازیر می کنم.
لباس هام رو می پوشم و بی خیالِ سرما و آلودگی تو خیابون ها قدم می زنم. دیگه لذت گذشته رو نمی برم. به پارکی می رسم که با به اصطلاح دوست آخرین بار حرف زده بودم. به احمق بودن خودم می خندم. به این که چقدر ساده و زودباور بودم که فکر می کردم بعد از ده سال شناخت اون منو می فهمه، منو می شناسه، منو باور می کنه...
از اون پارک خارج می شم و به راهم ادامه می دم تا به پارک دیگه ای می رسم! پارکی که آخرین بار وقتی واردش شده بودم که عاشق بودم و عاشقانه به آب تنی گنجشک ها نگاه می کردم. اما حالا دیگه همه چیز فرق داره. قلب خورد شده رو وقتی با چسب سرپا نگهش داری سنگ می شه. دست خودش نیست. فقط بخاطر وجود چسبیه که زنده نگهش داشته. چسبی که اگر نبود، قلبم تو این طوفان از هم می پاشید.
صورتم داغ می شه. به مسیرم ادامه می دم و به غروب آفتاب نگاه می کنم.درست شبیه غروبی که از سرخ رنگیش فیلم گرفتم. غروبی که در واقع خودش به زور خودش رو توی فیلم جا داد. غروبی که هیچ طلوعی دنبالش نیومد...
کلید رو توی قفل می چرخونم و صدای ریز به هم خوردن فلزات رو گوش می کنم. دلم نمیاد آرامش ماهیارو به هم بزنم.بدون اینکه هیچ لامپی روشن کنم که بیدارشون کنه، به طرف اتاق خواب می رم و چراغ مطالعه رو روشن می کنم.
دفترچه ی اسرارم رو بر می دارم و بهش می گم: اگر تمام کاغذاتو تو یه لحظه پاره پاره کنم و بعد ازت معذرت بخوام، منو می بخشی؟
دهن کجی محوش رو می بینم که بهم می گه: آره می بخشمت. فقط، شاید کلمه هایی که قبلا روم نوشتی رو بتونی از روی خورده های وجودم بخونی ولی دیگه هرگز نمی تونی چیزی روم بنویسی. چون تو خودت منو پاره پاره کردی...
با دقت به حرفش فکر می کنم و می رم سمت دستشویی. آبی به صورتم می زنم و بعد از مسواک زدن، به موهای سفید روی پیشونیم نگاه می کنم و تو سکوت با خودم خلوت می کنم.