هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

6

گاهی وقتها مینشینم با خودم به تمام دنیا بد و بیراه میگویم . فحش میدهم به هرآنچه سد خواسته هایم میشود . دق دلم که خالی شد عقلم به جانبم میشتابد ; با دلتنگی درآغوشم میگیرد ; ده دوازده بوسه به سرو رویم میزند ; تف مالم که کرد و عقده هایش که خالی شد میرود مینشیند آن بالاها که آقایی کند بر تمام اعمال و گفتارم . دادم را در می آورد گاهی با آن همه منطق بی اساسی که از اندرونش تراوش میکند . همه ی منطق تراوش شده اش میماند سردلم و حسابی سنگینی میکند . آنقدرها که کم کم صورتم زرد میشود و پشت هم منطق بالا می آورم . خوب که همه را بیرون دادم دلم مالش می رود . دستم را روی دلم میگذارم و جرعه ای آب مینوشم تا عطشم بخوابد . کم کم که عطشم میخوابد چشمانم نیز خوابش میگیرد . خودم را گوشه ای , کنجی , روی مبل ٣ نفره ای یا شاید زیر میز روبه رویش جا میدهم ( هرچند آنقدر تنم را حوادث خورده که روی تک نفره ها هم میتوانم ولو شوم ) و چنان غرق امواج تخیلم میشوم که هر چقدر معشوق صدایم میکند گوشم خبرم نمیکند . تا آنجا که غصه میخورد که نکند احمق شده باشم خودم را به دیار فانی فروخته باشم . گنگ و مبهوت غصه هایش را میخانم اما گیج میشوم از دل نگرانیهایش که خدایا پروردگارا این دیگر کیست ؟ چه میگوید ؟ من که هستم ؟ تا کنون کجا بوده ام ؟ منگ و خمار هوش از سرم پرواز میکند میرود دور دست ها . عاقبت بی تابی های معشوق هوشیارم میکند . چنان سردرد امانم را میبرد که گویی عقلم ٦ برابر شده در سرم جا نمیگیرد . دست از دنیا شسته به روی خودم نمی آورم و معشوق را چنان دلگرم میکنم که مبادا لحظه ای آهی بکشد , دودمانم با آهش برباد شود . عقل که کوتاه نمی آید و سنگینی اش افسانه ای میشود پرتش میکنم از پنجره ی چشمهایم بیرون . قلبم را میفرستم آن بالابالاها بنشیند و حکمرانی کند بر اعمال و گفتارم ... عشق یک موهبته . هرچقدر که انکارش کنیم محتاجشیم و دنبالش میگردیم ...
نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد