اونچه همه رو از ما فراری می ده نه که دردمون باشه . تلخیه خودمونه .
درد فقط ترحم بقیه رو جلب می کنه . وقتی بوی گند عفونت تنت کل اتاقو پر می کنه همه دماغشونو می گیرن و بدون اینکه بخوان برن بیرون در حالی که چهره هاشون بخاطر بوی تعفن درهمه برات دل می سوزونن .
که ببین چه بیچاره س . که چاره ای جز مرگ نداره . که اگر بمیره خودش راحت می شه .
و تو دلشون تکرار می کنن : که بیشتر از خودش بقیه رو راحت می کنه ...
حکایت تعفنه درد و تلخی وجود از هم جداست .
وقتی وجودت تلخه کسی با دماغ گرفته بالای سرت واینمیسه . برات دل نمی سوزونه . دعاهاش برای مرگتو به پای راحتیه خودت نمی زنه .
وقتی تلخ باشی اکثر آدما طردت می کنن . چون عادت کردن به شیرینی لذت و گناه . عادت کردن به طعم شیرین استفاده . طعم شیرین سو استفاده . و تو رو وسیله می دونن برای لذت . لذتی که از استفاده از یه بدن می برن . لذتی که توش با بدنت هر کاری میکنن بدون اینکه بخوان صدای روحت رو بشنون که داره زیر بدنت فریاد می زنه ...
اما هست وجودی که طعم تلخ آغوشتو دوست داره و حریص چشیدن تلخیه لباته . وجودی که دعوتت می کنه به چشیدن شیرینی پاداش ...
+ یاد بگیریم وقتی کسی مارو نمی خواد نخوایم که مارو بخواد ...
کنار جویبار باریکی که به باتلاق می ریخت نشسته بودم و زانو هامو بغل گرفته بودم . صدای جیرجیرکی که پای درخت بید انتظار رسیدن شب رو می کشید تو غروب ارغوانی آفتاب گم شده بود .
صدای هق هق سوزناک جویبار غروب ارغوانی آفتاب رو کندتر می کرد . انگار خورشید با دیدن زار زدن جویبار دلش می سوخت و از عمد برای رفتن تعلل می کرد .
منم فقط زانو به بغل روی زمین گلی نشسته بودم و به درخت بید تکیه کرده بودم . پیرهن سفیدم خاکی شده بود و شلوار خاکیم گلی . با این حال خسته از سوز سردی که با نسیم بود نشسته بودم و صورتمو بین بازوهام قایم کرده بودم .
خورشید با این که دلش برای هق هق جویبار می سوخت اما می خواست بره . طاقت موندن نداشت . از شنیدن صدای زار زدن جویبار ضعیفی که به باتلاق می ریخت خسته شده بود . کم کم رفت . انقدر یواش رفت که نفهمیدم کی شب شد . صدای جیرجیرک بلندتر و بیشتر شده بود . سرم رو بالا گرفتم و به ماه خیره شدم .
دور وایساده بود و فقط لبخند میزد . می دونستم کاری ازش بر نمیاد . نسیم هم بی رحم تر از همیشه چنان سوز سردشو به صورتم می کوبید که خون از گونه هام بیرون زد . بی توجه تر از همیشه ، گونه هامو با آستینم پاک کردم . آستین سفید پیرهنم سرخ ِ سرخ شد .
یه مدت که گذشت زانوهامو محکم تر بغل گرفتم و دوباره صورتمو ما بین بازوهام قایم کردم .
یاد گذشته ها افتادم که خورشید چقدر با قدرت به تن ضعیف و خسته م می تابید تا سوز سردی رو که نسیم به بدنم می زد احساس نکنم . ناخودآگاه لبخندی گوشه ی لبم نشست . تقصیر خورشید نبود . باید می رفت . خسته شده بود از بس به تن سردم تابیده بود . براش سخت بود بره . اما موندن براش خیلی سخت تر بود . می دونم که دیگه طاقتش تموم شده بود . اگر می تونست می موند . مجبور بود که بره وگرنه نمی رفت ...
داشتم با گفتن این جمله ها خودمو سرگرم می کردم . یک لحظه به خودم اومدم و دیدم که انگار دیگه خبری از صدای جیرجیرک نیست . سرمو بالا گرفتم و نگاهی به ماه انداختم . می خواست کمک کنه اما نمی تونست . آخه نورش مال خودش نبود . گرمی نداشت . فقط می تونست بخنده و قیافه ی آروم به خودش بگیره . کاری از دستش برنمیومد .
بلند شدم ایستادمو خودمو تکون دادم . دیگه سردم نبود . دیگه نسیم با سوز سردش آزارم نمی داد . باید می رفتم ...
راه هق هق جویبارو برعکس طی کردم . باید می رفتم به سرچشمه . همینطور که داشتم دور می شدم ، برگشتم و به عقب نگاه کردم . صدای هق هق گریه ، جاشو داده بود به صدای قه قه خنده . ماه فقط نگاه می کرد و بید محکمتر از همیشه ایستاده بود ؛ می خواست از رفتنم نلرزه .
زیر سایه روشن درخت بید یه دست لباس افتاده بود . پیرهن سفیدش خاکی شده بود و شلوار خاکیش گلی . آستیناشم سرخ ِ سرخ بود . از گونه هاش خون سرد بیرون میریخت . قلبش یخ زده بود . آخه قلبش مثه یه مشت برف بود . نرم ولی سرد . وقتی خورشید بود ، قلب برفیش آب شده بود و گرم بود . اما وقتی خورشید رفت ، قلبش یخ زد . یک تیکه سنگ شده بود ...
کنار صدای قه قه جویبار می رفتم و می رفتم . پشت سرم صدای خورشید بود که با پرتو های نرم و گرمش شونه هامو لمس می کرد . صدای خندیدنم توی صدای قه قه جویبار گم بود ...
+ شنیدن بعضی جمله ها و کلمه ها خیلی سخته . خیلی سنگینه . خصوصا وقتی انتظار شنیدن اون حرف رو از کسی که آدمو بیشتر از هرکسی ، حتی پدرمادر ، می شناسه نداری . بعضی حرفا و گفته ها هست که وقتی از کسی می شنوی که بیشتر از تمام آدمای کره ی زمین بهت نزدیکه باعث می شه دردت بیاد . دردم اومده . یذار یکم به حالم خودم باشم . خودم خوب می شم .