هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

دست

دست هایش را که گرفتم تنش از لرزه باز ایستاد .  کمی آرام گرفت . چشم هایش را بست و دم هایش را با فشار از ریه هایش بیرون داد . ابری که بالای سرش درست شده بود حواسم را به خودش پرت کرد . بچه روباهی که از دور نظاره گرمان بود را ندیدم .  

آرام تنم را روی زمین کشیدم و به طرفش خزیدم . دستم را دور اندام ظریفش حلقه کردم و سرش را روی شانه ام جای دادم . برگ‌های خشک و زرد را از کیسه در آوردم و روی آتش ریختم که خاموش نشود . سوز سرما عجیب کشنده بود .  

در آن تاریکی خودم را میدیدم و او را ... و آن ابری که بالای سرمان شکل گرفته بود ... بچه روباه را که منتظر بود ندیدم ... شاید دیدم و نادیده گرفتمش ... درست نمی‌دانم ! انگار خودش را از عمد درون سایه مخفی کرده بود که نبینمش .  

ولی مگر می‌شد برق چشمهایش را ندید ؟ دیدم اما خودم را زدم به ندیدن ... 

سردی هوا بیشتر از آنی بود که چشم‌هایم سنگین شوند. نگاهش می‌کردم که چطور معصومانه به خواب شیرین آلوده شده. ای کاش هیچ وقت نمی‌خوابید...  

 

( ادامه ش رو اینجا نمی نویسم . علاقه ندارم بهم دستبرد زده بشه ... )

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد