هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

پلک های یخ زده

دائم از این طرف به آن طرف می پرید! مانده بودم که چه می کند! لیوان را از روی میز بر می داشت و روی طاقچه می گذاشت و دوباره آن را از طاقچه برداشته و روی میز می گذاشت! انگار چیزی را گم کرده بود ولی خودش نمی دانست. دائم جلوی چشمم این طرف و آن طرف می شد. درست مثل پاندول ساعت که در گذر وحشیانه ی زمان حیران چپ و راست بود.

ته حلقم خشک شده بود و بدنم دیگر از سرما نمی لرزید. صدای پاهایش که گیج و سردرگم این طرف و آن طرف می رفت لحظه ای متوقف نمی شد. خیره خیره نگاهش می کردم تا سر از کارش درآورم. به بیرون از اتاق رفت و دوباره بازگشت و رفت به طرف آشپزخانه، لیوان آبی برداشت. کمی جلوی چشمم دور خودش چرخ زد و عصبی خندید! آمد کنارم ایستاد و آب یخ را سرکشید. با خودم گفتم: پاک عقلش را از دست داده! هوا آنقدر سرد است که می توانم نفسش را ببینم. آن وقت آب یخ می خورد!

سرمای هوا روی پوست خشکم سر می خورد و خیز بر می داشت و به درون بدنم شیرجه می زد. اما دیگر از سرما نمی لرزیدم. از حرکاتش خنده ام می گرفت. گیج و منگ دور خودش چرخ می خورد و دور اتاق راه می رفت.

آمد جلوی صورتم و به چشم هایم خیره شد. موهای سیاه رنگش روی صورتش ریخته بود و بامزه تر از همیشه اش کرده بود. به صورتم سیلی محکمی زد و یقه ام را گرفت محکم تکانم داد. با هر تکانی موهای مشکی اش به صورتم می خورد و قلقلکم می آمد. از ته دل قهقهه می زدم و می خواستم چشم هایم را ببندم تا موهایش به چشمم نرود. اما پلک هایم یخ زده بود و نمی توانستم. بلند بلند می خندیدم و می گفتم: بس کن. صورتم از سرما حساس شده. قلقلکم می آید...

خسته شد. بغضش شکفته شد! تمام موهایش روی صورتش ریخته بود. محکم سرش را روی شانه ام گذاشت و با صدای بلند گریه کرد و شروع کرد به حرف زدن. نفهمیدم میان گریه و نفس زدن چه می گفت! فقط به گرمی نفس هایش فکر می کردم که به گردنم می خورد. انگار بلورهای یخی درونم را آب می کرد و به من جان می داد...

لرزش خفیفی را درونم حس کردم. تمام تنم خیس شد. انگار از درون بر خودم می باریدم. قطرات درشت عرق روی پیشانی ام را حس می کردم. نفس عمیقی کشیدم، چشم هایم را بستم و موهای درهمش را نوازش کردم...

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد