احساس من و او به هم طور خاص و عجیبی شکل گرفت.
از بداخلاقی و بدجنسی و دعوا شروع شد تا لجبازی و بدخلقی و حرص در آوردن هایی که ابتدا برای انتقام و لجبازی بودند اما کم کم تبدیل به نشانه ی احساس خارق العاده ای شدند که به مرور شکل گرفت و مسیرش را به سمت به اوج رسیدن طی میکند.
اوجی که قرار نیست هرگز به آن برسیم ولی در مسیرش لحظه ها، ساعت ها و سال های رمانتیک و جذابی رو خواهیم داشت.❤
. نمیدونم کدوم یکی غیر عادی تره! زوجایی که هیچ برنامه ای برای روزای تلخ و دعواهاشون ندارن، یا زوجایی که میدونن دعوا خواهند کرد و برای کمتر تلخ شدنش و پایان خوش ترش برنامه ریزی میکنن؟
. خوشحالی یک لحظه ی نابه کنار کسی که بی پروا احساسشو به نمایش میذاره.
لب های نرم و درشتش از دور هم شیرین بود. با آن خنده ی ملیح و نگاه به زیر افتاده، چه لطیف و دل انگیز بود. با آن همه مژه ای که میخاستم با انگشت درهمشان بریزم، پلکی زد و نگاه خیره ام را گیر انداخت. لبخند گشاده ای به رویش زدم و خونسرد به نوشیدن شکلات سرد دعوتش کردم.
دعوتم را پذیرا شد و من خیره، حرکت ظریف انگشتان باریک و بلندش دور لیوان را دنبال کردم.
ذهنم لحظه ای ارام نمینشست. گاهی تصوری نرم از موهای مواج مشکی اش زیر شال سرخ نشانم میداد و گاهی تصور خنده ای از ته دل رو به روی فیلمی طنز در سینما و در میان شیطنت هایش مزه ی لب های نرم و درشتش را حدس میزد.
صحبت هایمان بی هدف بودند و از همه جا و همه کس. از خانواده هایمان، دوستانمان و خاطرات گذشته مان، حتا شوخی های دونفره مان و آن پیام های صوتی شیطنت آمیز که از من باج گرفته بود...
کافه شلوغ و پر سر و صدا بود و من فقط صدای هیجان زده ی او را میشنیدم و دنبال پاسخ یک پرسش بودم؛ چه شد که انقدر دوستش دارم...
یک هفته است که صدای تو را نشنیده ام. یک هفته است که تنها زمانی که نگاهت کرده ام از پشت پنجره ی دانشکده است زمانی که با دوستان مشترکمان میگویی و میخندی. یک هفته است که مرا رنجانده ای ولی قدمی پیش نگذاشته ای و من از خود میپرسم چرا؟
عزمم را جزم میکنم و با انکه بغض گلویم را گرفته در راه خانه هم مسیرت میشوم.
صحبت مان به درازا میکشد. من میخاهمت و تو نه. من میخاهم با تو بسازم و تو تنهایی. من میخاهم با تو نفس بکشم و تو احساس خفگی میکنی. من اشکم بی صدا می اید و تو به راحتی معذرت خاهی میکنی از اینکه یک سال و نیم من را به هیچ امیدوار کرده ای.
میدانستم که درک کردنش برایت مشکل است: "فقط زمانی میفهمی چی میگم و چه حالی دارم که یه روزی تو جایگاهی که من نشستم نشسته باشی."
خندیدی و بی تفاوت رفتی و من سال هاست لحظه لحظه های رنجی را که برده ام به خاطر دارم.
. گاهی اوقات ادما دیر میفهمن و گاهی هرگز نمیفهمن.
. وقتی رابطتون با کسی تموم میشه تهدید به نگذشتن نکنید.
. وقتی کسی ازتون جدا میشه، جدایی رو جدی بگیرید و بدونید دیگه مایی وجود نداره.
. ادما اسباب بازی شما نیستن که هروقت دلتون تنگ شد برید یک ساعت باهاشون بازی کنید تا حالتون خوب بشه.
. وقتی کسی رو واقعن دوست دارید ولی حاضر نیستید باهاش وقت بگذرونید، دوست داشتنتو بذارید در کوزه آبشو بخورید.
. گاهی اوقات یه دختر با سن خیلی کم بی نهایت عاقل تر و پخته تر از یه دختر با سن خیلی بالاتره. بخاطر تفاوت سنی دختری رو که میپسندید رها نکنید.
. تن به حضور کسی که نمیدونه از زندگیش چی میخاد ندید.
. اگر کسی تهدیدتون کرد که ازتون نمیگذره فقط بخندید. بذارید با طرز فکر خودش خوش باشه.
دوستم را ناراحت کرده بودم. با نام بردن از کسی که از او متنفر بود. ناخوداگاه و ناخاسته.
با او قراری گذاشتم: "تو منو ببخش منم دستتو میبوسم."
قبول که کرد خوشحال شدم. نمیخاستم که ناراحتی اش را ببینم. میدانستم که دل نازک است.
چندین سیگار خریدم و به پارک کنار مسجد رفتم. نشستم روی صندلی سنگی زیر سایه ی درختی کنار حوض و سیگاری آتش زدم و برایش صوتی فرستادم از عذرخاهی و بوسه ی روی دست...
ته سیگار را روی زمین پرتاب کردم و اهنگ توی گوشم را عوض کردم.
در حال و هوای خودم نشسته بودم که صدای سلام سلام کودکانه ای را شنیدم. با تعجب اطراف را نگاهی کردم. پسربچه ی سیزده چهارده ساله ای با صدای بلند سلام میداد. کسی به جز من در آن ساعت از ظهر درون پارک نبود!
اول با خودم اندیشیدم که شاید با تلفنش حرف میزند! در همین فکر بودم که مشغول چت کردن با دوستانم شدم.
ثانیه ای نگذشت که پسر بالای سرم ایستاد و با صدای بلند بار دیگری سلام کرد! نگاه خیره اش به من بود. در دست چپش کیسه ای لیمو بود و در دست راستش بستنی نیم خورده ای که گاه گاهی زبانی به آن میزد. شلوار خانه ای پوشیده بود و تیشرت نارنجی تیره ای.
با تعجب نگاهش کردم و خودم را مشغول چتم کردم.
پای چپش را روی صندلی کنار پایم گذاشت و خیره گفت: "من یکی رو کشتم. گلوشو بریدم. با شیشه بریدم."
چشم هایم از حدقه بیرون امدند! این دیگر که بود و چه میگفت؟!! حتم دارم که تعجب امیخته به ترسم را دید: "گلوشو با شیشه بریدم خونشو خوردم."
عین احمق ها به لب و دهانش نگاهی کردم. با خودم گفتم نکند آنچنان دیوانه باشد که مرا بکشد!؟ با تعجب و نامحسوس جیب هاش را نگاه کردم. برامدگی ای که نشانه ای از چاقو یا هرچیز برنده ای باشد ندیدم. با صورتی بی احساس به بستنی لیسی زد: "کل خونشو خوردم همه پولاشم از تو جیبش برداشتم رفتم باهاش خونه خریدم."
در یک لحظه ماجرای زورگیری که از دوستم شده بود را به خاطر اوردم! نکند این بچه هم زورگیر باشد و گوشیم را بخاهد!؟ امکانش بود!
نگاهی دیگری به چشم هایش انداختم و با خودم گفتم: "من شاهینم. کسی از پس خونسردی و اعتماد به نفس من برنمیاد."
چهره ای بی احساس و خونسرد با لبخندی حاکی از مسخره کردن به خودم گرفتم و تظاهر کردم که برای دوستم صوت میفرستم: "راستی میدونی اون روز چی شد حبیب؟..."
پسر که دید اهمیتی به گفته اش نداده ام پایش را برداشت خودش را جمع کرد و رفت به طرف بلوک رو به روی پارک. نفس عمیقی کشیدم و گفتم حتمن این بچه هم با دیدن ظاهر کم سن و سالم تصمیم گرفته دست به سرم کند! زنگ طبقه ی دوم را طولانی فشار داد. فکر کردم حتمن خانه اش همینجاست و بارها مرا در حال سیگار کشیدن کنار زمین بازی بچه ها دیده و برای این گفتگوی احمقانه اش برنامه ریزی نموده!!
در همین افکار بودم که بعد از آن زنگ طولانی با ارامشی وصف ناشدنی به سوی خیابان اصلی رفت. دهانم باز ماند. یعنی خانه اش در بلوک روبرویی نبود؟؟؟!!! من هم در کودکی شیطنت کرده بودم. میدانستم که بعد زدن زنگ خانه ها باید فلنگ را بست و در رفت! اما این پسر در کمال ارامش انگار نه انگار که ده ثانیه زنگ خانه را فشار داده، با خیال راحت راهش را کج کرد و رفت!!
تازه در آن لحظه بود که افکار پارانویید به مغزم حجوم آورد! نکند این پسر شاهد ماجرایی دیوانه وار بوده باشد؟ نفسم به شماره افتاد و دست هایم به لرزه... حتمن دیوانه بود. اما اگر هر چه گفته بود در واقعیت دیده بود چه؟؟...
میدانی؟
میخاهم دست هایم را دراز کنم تا از مرز صفرها و یک ها رد شود. صورتت را در دست بگیرم، سرت را در اغوش بکشم روی موهای سیاهت را ببوسم تا نفس کشیدنت روی سینه ام قلبم را ارام کند...
. لعنتی لعنتی لعنتی (عصبانی در حد مرگ)
Shahin:
آن روزهای قدیمی که خیلی هم دور به نظر نمیرسند، دنیا رنگ دیگری داشت. آسمان زیبای غم زده ای بود پر تلاطم و پر از بغض. موهایم رنگ دیگری داشت و چشم هایم عمقی دیگر. دستان سردم را درون جیبم میگذاشتم و زیر سایه ی درختان تنومند بلوار دانشجو، سرپایینی را قدم میزدم.
سایه ای بودم محو و مات، گم شده میان جمعیتی که گاهی شاد و گاهی غمگین بودند، با آن اتفاقات عجیب و به یاد ماندنی که همیشه در اتوبوس می افتاد.
به هرکسی لبخند میزدم، با خنده ای نگاهش را میدزدید. خوش خنده بودم با انکه غم زده و پر تلاطم مینمودم.
حالا دنیا رنگ دیگری دارد. موهایم گندمی شده اند با آنکه تنها بیست و شش بهار را دیده ام. چشم هایم جسورتر شده اند و بی اعتناتر. حالا دست هایم همیشه داغند و تشنه. کنار تنم تابشان میدهم و کنار اتوبان میان سبزه ها قدم میزنم، سیگار میکشم، حرف میزنم، مینویسم و غروب خورشید را نگاه میکنم. دیگر سایه ای گم شده نیستم. جان گرفته ام. نقشی شده ام گرم و پر از شرارت با لبخندهای کشدار و خنده های عمیق. از تهه تهه سینه ام، آغشته به دردهای گذشته و ارامش حال.
هنوز هم اسمان زیباست. زیبای غم زده ی پرتلاطم. و من هنوز خوش خنده ام.
با من بیا تا با هم کنار اتوبان راه برویم، روی چمن های نم زده میان بوته های دو متری یاس های زرد. دستم را بگیر تا فرصت اتش زدن سیگار را پیدا نکند. لب هایم را ببوس تا شیرینی خنده هایی را که خودت ساختی مزه کنی. همراهم به خانه بیا تا گل هایم را نشانت دهم. میتوانیم کنار گل ها دراز بکشیم و به اسمان ابی بالای سرمان نگاه کنیم...
و عقلم با یک نه بزرگ با مشت به سینه ی خیالم میکوبد. چه بد زمانی و چه بد موقعیتی... چرا حالا که من میخواهمت و تو میخواهیم نمیشود با هم بود و خوشحال کنار اتوبان میان بوته های یاس های زرد قدم زد؟ چرا از دور کنارم مینشینی و سرت را روی شانه ام میگذاری؟ مگر نمیدانی که نمیشود؟ چرا بوسه میخاهی وقتی لب های تو متعلق به روح من نیست؟ چرا دستم را رها نمیکنی تا بروم ان سوی کره زمین؟ جایی دور از تو و دور از همه...
نمیخواهم برای تو حرف بزنم تا صدایم را بشنوی و نفس های عمیق بکشی... نفس های غم زده ات دیوانه ام میکند! و صدای خنده ات وقتی میخاهی عصبانیم کنی لبهایت را بوسیدنی میکنند...
* دوست دارم برم. اما نمیخام برم. پیچیده ست! خیلی وقت بود از این حسا نداشتم. حالام که بدجایی بد وقتی داره پیش میره! کاش باهام حرف نزنه بذاره از سرم بیفته...
انسان هر لحظه ای که یک تجربه ی نزدیک به مرگ داره و ازش سالم بیرون میاد، در واقع دوباره متولد میشه!!
من تجربه نزدیک مرگ داشتم. اما تو هیچ کدوم به اندازه امشب هوشیار نبودم که حس کنم متولد شدم...
تولدم مبارک
قرار بود همدیگر را ببینیم. نه در میان جمعیت. جایی دور از همه. شاید میان جنگلی انبوه یا در ساحلی باران خورده! چه اهمیتی داشت که چه بپوشم یا چه بویی بدهم. هیچ عطری بوی سیگارم را نمیگیرد و هیچ شیرینی لبهای تلخم را شیرین نمیکند.
ساحل ساکت و ارام بود، دریا هم. روی شن ها دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. بوی دریا خواب الودم کرده بود. صدای پایی در میان اب ها گم شد و صدای اوازی نرم از اسمان به گوشم رسید. دست هایم را رو به اسمان دراز کردم. دستانت را در دستم گذاشتی. پایین کشیدمت. صورتت را گرفتم. درست در بیست سانتیمتری صورتم: "چشمهایت را باز کن. من امدم چون تو خواستی."
من نخواستم که تو را ببینم. فقط خواستم که تو را بچشم. اما چگونه این را بگویم؟ وقتی تو از تلخی سیگارم بیزاری.
رهایت کردم و نشستم. با چشم هایی بسته تنها صدای نفس هایت را میشنیدم. برخاستم، پشت به تو. زیباییت را از بوی موهایت حس میکردم. نیازی به دیدن نبود. چشم هایم را باز کردم و دل به دریا دادم. ارام ارام پیش رفتم و باد بوی موهایت را برایم می اورد. میدانستم که ایستاده ای و تماشا میکنی بی انکه دستی دراز کنی تا نجاتم بدهی...
قرار بود همدیگر را ببینیم تا تو چشم هایت را ببندی و من تو را بچشم. اما من چشم هایم را بستم و هرگز تو را ندیدم. تو نیز هرگز تلخی لبهای مرا نچشیدی...
. هر زمان کسی پای تلفن میگه "حرف بزن" تلفنو قطع میکنم. از این جمله و خیلی جمله های دیگه متنفرم. فرقی نداره ادم پشت تلفنو دوست داشته باشم یا نه. فقط متنفرم ...