آه امشب قلب من در بسترش بی خواب شد
باز هم آغوشم از عطر تنت بی تاب شد
وای مردم از تحمل مردم از این خاطرات
باز این رویای شیرین چون شرابی ناب شد
جان من در آتش است ای دوست کج خلقی نکن
من که میدانم دلت از شعر من شاداب شد
تو تبسم کرده بودی آن دقیقه، آگهم
در خیالم آن تبسم یک شب مهتاب شد
باز امشب یاد تو در قلب من فریاد شد
باز دل با یاد آغوشت درونم آب شد
یاد که تو باشی
لبخند میشوم
پرواز میکنم
روی شاخ و برگ پریشان موهای تو مینشینم
از عطر ترش و شیرینت خمار میشوم
و لحظه هایم طعم بوسه هایی میشود
که به گرمای گردن تو آغشته نخواهند شد...
ساکت و آرام شده بودم. روی تخت نشستم و به آونگ ساعت خیره شدم. انگار بازیش گرفته بود! هی می رفت و می آمد و دوباره بر می گشت تا دوباره بیاید! بوق بوق ماشین ها هیچ تناسبی با تیک تیک ساعت و تق تق ضربه های آونگ نداشت. همه چیز هر لحظه بی نظم تر می شد. از افکار کشنده ام گرفته تا تپیدن های آرام قلبم. بوی نم و گرد خاک دماغم را به خارش انداخته بود. پارچ آب روی میز را برداشتم و سرکشیدم. منتظر لحظه های اوجی بودم که دیشب در ذهن خودم تجسم کرده بودم. هر چه صبر کردم نیامد. از جا برخاستم و سرم را زیر شیر آب دستشویی گرفتم. آب یخ از لابلای موهای خیس از عرقم وول می خورد و به اطراف می ریخت.
توی دلم خالی شد! صدای آهنگی از پشتِ در بر جا میخکوبم کرد! همان آهنگی که هر بار برایش می خواندم تا قهر کردن را یادش برود. آنقدر همانجا ماندم که سرم زیر فشار آب سوزش گرفت و پاهایم سست شد. سرم را بلند کردم و پنکه سقفی را خاموش کردم. دوباره روی تخت دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. قطره هایِ آبِ رویِ صورتم پوستم را به خارش انداخت. آنقدر سست شده بودم که حال بلند کردن دستهایم و خاراندن تک تک اعضای صورتم را نداشتم.
کم کم پلک هایم سنگین شد و توی شکمم حس عمیق خواب آلودگی پیچید...
با صدای ضربه های محکمی که به در می خورد از خواب پریدم! با کلافگی بلند شدم و با غرغر در را باز کردم. بدون اینکه نگاهی به صورتش بیاندازم به غرغر کردن ادامه دادم و به سمت ساک لباس هایم رفتم. در دل می خواستم زودتر پیدایم می کرد و دو مشت محکم به صورتم می کوبید تا به خودم بیایم. اما همچنان با غرغر می گفتم: دست از سر من بردارید. از جان من چه می خواهید؟ من ناتوانم. من بدبختم. خب که چه؟ چه کسی مرا مجبور کرده دم به دقیقه ریخت های نحس شما را تحمل کنم؟ اگر من نخواهم به زندگیم ادامه دهم به تو چه ربطی دارد؟ مگر تو می فهمی که من چه می گویم؟ چه دردی دارم؟ اسم خودت را گذاشته ای دوست؟ دوست اینطوری می کند؟ دوست به زور به آدم می گوید عاقل باش؟ اصلن باید به جای مسافرخانه به تیمارستان می رفتم که دست از سر من بردارید...
همینطور بی وقفه می گفتم و همزمان ساک لباس هایم را جمع می کردم. روی تخت نشست و آرام؛ با صدایی محزون و گرفته گفت: بشین.
نشستم و پوزخندی زدم و گفتم: لابد دل تو هم برایم می سوزد؟ ها؟ از همه ی انسان ها متنفرم. از همه...
بغضم را قورت دادم و سر به زیر و آرام از اتاق خارج شدم. دنبالم آمد و بی صدا به حرکت ادامه دادیم. از پیرمرد نامهربان صاحب مسافرخانه خداحافظی سرد و از سر باز کنی کردم آن هم برای گرفتن گواهینامه ی خاک خورده ام و از مسافرخانه خارج شدیم. جلو جلو دوید و در ماشین را باز کرد. ساک را از دستم گرفت و در صندوق گذاشت و بی صدا سوار ماشین شد و آن را روشن کرد.
اصلا برایم مهم نبود که چه در موردم فکر می کنند. نه خودش و نه همسرش. آن ها خوشبخت بودند ولی من در قعر بدبختی با خودم کلنجار می رفتم. چه اهمیتی داشت که آن ها چه فکر می کنند و من را چگونه روی ترازوی قضاوت به سیخ می کشند؟
با همین فکرها سرگرم بودم که نفس پرسروصدایی کشید و گفت: تا کی می خواهی به این وضع ادامه دهی؟
باپوزخند پاسخ دادم: این وضع؟ مگر این وضع چگونه است؟ خیلی هم خوب است. دارم از زندگی نکبتی ام نهایت لذت را می برم. مشکلی داری؟
ماشین را پارک کرد و در یک لحظه با عصبانیت به سویم حمله ور شد و گفت: آدم احمق فکر کرده ای با فرار و خودت را دو ماه در یک اتاق نم گرفته ی مسافرخانه حبس کردن می توانی همه چیز را درست کنی؟ بوی گند سیگار و چشم های گود شده ات حال آدم را به هم می زند. اصلا فهمیدی چه شده که مثل دیوانه ها فرار را ماندن و فهمیدن ترجیح دادی؟ به توی احمق چه بگویم که هر چه ملاحظه ات را می کنم خودت را به خریت می زنی؟
مثل آدم های جن زده دست و پایم در هوا بلند بود و یقه ام در دست هایش اینور و آنور می شد! به زور آب دهانم را قورت دادم و نفسی کشیدم و گفتم: خب! چت شده است؟ چرا اینطور می کنی؟! حوصله ات از دو ماه دنبال دوست احمقت گشتن سر رفته است؟
دستش را شل کرد و محکم به صورتم زد! برق از چشم هایم پرید. انگار جریان برق از درون سلول های مغزم عبور کرد. سرجایش نشست و لباس و موهای درهم برهمش را مرتب کرد. من هم ساکت و تسلیم و مغموم سرجایم نشستم. دلم پر بود. هراندازه آب دهانم را قورت می دادم بغض دو ماهه از گلویم پایین نمی رفت. هیجانش که کم شد معذرت خواهی کرد و گفت: من را ببخش. نمی خواستم اینگونه بشود. اما وقتی فرار کردی و به هیچ کس جز خودت فکر نکردی چاره ای برایم نگذاشتی که حالا بتوانم برخورد بهتری داشته باشم.
صورتم را به طرف پنجره برگرداندم و چشم هایم را بستم تا اشک هایم را قورت بدهند. به خانه اش که رسیدیم پیاده شد و در را باز کرد و گفت: هرکس اینطوری چشمش به تو بیفتد فکر می کند بعد از ده سال از زندان آزاد شده ای. پیاده شو برویم بالا دوش بگیر و چیزی بخور. باید تو را به جایی ببرم.
ساکت و تسلیم پیاده شدم و پشت سرش راه افتادم. در را که باز کرد همسرش پشت در منتظر ایستاده بود.خوشحال و مضطرب خوش آمد گفت. می دانستم که با دیدن صورت نابود شده ام نگران شده است. با عجله به آشپزخانه رفت و با یک لیوان بزرگ شربت آبلیمو بازگشت. لیوان را به طرفم گرفت و گفت: یادت هست همیشه در این لیوان شربت می خواستی؟
لبخند ناراحتی زدم و گفتم: آن موقع ها همیشه تشنه بودم. انگار صدسال گذشته است...
لیوان را برداشتم. سنگین بود. قدرت نگه داشتنش را نداشتم. خاطراتی که دو ماه صرف نابود کردنشان کرده بودم هر کدام مانند مرده ای سر از گور برآورده، از قبرستان مغز و دلم بلند می شدند. همگی چقدر زشت و فاسد شده بودند...
یک قلپ از شربت را خوردم. شیرینی اش مانند زهر ته گلویم را سوزاند. سریع روی میز گذاشتمش و نشستم. فرهاد رو به رویم ایستاد و گفت: بلند شو باید حمام کنی.
با کج خلقی اما ساکت و تسلیم برخاستم و دنبالش به اتاق خواب رفتم. لباس هایم را در آوردم و با اکراه وارد حمام شدم. در را پشت سرم بست و گفت: صورتت را اصلاح کن. همه چیز را برایت نو گذاشته ام که وسواس بازی ات گل نکند.
آب سرد را باز کردم و آرام آرام سرم را زیر دوش بردم. بوی سیگار و نم و عرق از بدنم بلند شد. سست زیر دوش ایستادم و به حرف هایش خندیدم. با خودم گفتم: حداقل در این دو ماه وسواس بازی ام را ترک کرده ام...
نیم ساعت بعد با یک حوله دم در حمام ایستاده بود. از حمام بیرون آمدم و بدون اینکه به صورتش نگاه کنم گفتم: لباس هایم کجاست؟ ساکم را آورده ای؟
به تخت اشاره ای کرد و گفت: مسخره اش را در نیاور. همه ی آن لباس ها را آشغالی برد. این ها را بپوش. اودکلن همیشگی ات را هم آورده ام. حسابی به خودت برس می خواهیم به دیدن کسی برویم که هر چه می کشد از حماقت های تو می کشد...
قلبم به تپش افتاد. سری تکان دادم و گفتم: برو بیرون.
بیرون که رفت در آینه نگاهی به صورتم انداختم. هنوز هم دور چشم هایم سیاه و گود بود. برایم یک دست کت و شلوار نوک مدادی گذاشته بود با یک پیرهن سفید. لباس ها را پوشیدم و از اودکلن همیشگی به سر و صورتم زدم. دیگر بوی نم و عرق نمی دادم. از اتاق که بیرون رفتم هر دو منتظرم بودند. مهشید میز را برای ناهار مرتب کرده بود. بوی قورمه سبزی را درون حمام که بودم حس کرده بودم. اما دیگر به وجدم نمی آورد. ناهار را لابلای حرف های پشت سر هم مهشید و جواب های گاه گاه فرهاد خوردیم.
بعد از ناهار فرهاد مسواکی به دستم داد و گفت: بوی سیگارت به سرفه اش می اندازد. آنقدر در این دو ماه کشیده ای که باید در عوضش چهار ماه مسواک کنی تا از بوی گندش خلاص شوی.
می خواستم بگویم: هر چقدر دلت می خواهد به من حمله کن. حالت را می گیرم! اما بازهم ساکت و تسلیم به طرف دستشویی رفتم. بعد از مسواک کردن در خانه را باز کرد و بیرون رفت.لبخند غم مالیده ای تحویل همسرش دادم و به دنبالش راه افتادم. درون ماشین نشستم و بی هیچ حرفی به فکر فرو رفتم. آنقدر غرق در افکار کشنده ام شدم که زمان برایم مانند طوفانی غبارگرفته گذشت و من را در خودش گم کرد.
ماشین را پارک کرد و با تحکم گفت: پیاده شو.
نگاهی با اکراه به چشم هایش انداختم و در را باز کردم و پیاده شدم. به طرف دری کرم رنگ راه افتاد. من نیز سرم را به زیر انداختم و به دنبالش راه افتادم. هر چه بیشتر پیش می رفتیم بیشتر احساس خفقان می کردم. نفسم گرفته بود. دلم سیگارم را می خواست که بخزم کنج اتاق مسافر خانه و آنقدر دودش کنم تا همه جا پر از دود شود. زن ها و مردها با لباس های سفید رنگ میان درختان حیاط برای خودشان بی خیال و از هفت دولت آزاد وول می خوردند. به ساختمان آجرنمای رنگ و رو رفته ی انتهای حیاط وارد شدیم. انتهای راهروی سمت چپ اتاقی بود کوچک که کنارش تابلو زده بود: مدیریت. نگاهی به چشم های گشاد شده ام انداخت و گفت: صبر کن الان می آیم.
وارد اتاق شد و همراه مردی میانسال جلوتر از من راه افتاد. در سرم پر از سوال های بی جوابی بود که دوست نداشتم جواب هیچ کدامشان را بدانم. بعد از گذشتن از راهروهای مختلف که با صداهای درهم پیچیده ای شبیه زوزه ی باد، پیچ در پیچ به نظر می رسیدند، رو به روی پنجره ی کوچک اتاقی خشکم زد!
گیج و مبهوت نگاهی به فرهاد انداختم! از دکتر تشکر کرد و به او گفت: خیلی ممنون از زحماتتان. ازین به بعد دیگر خودش مسئول همه چیز است.
قلبم هر لحظه تندتر می تپید. منتظر جواب بودم اما به جای آن فقط با نگاهی سرزنش وار حالم را بدتر می کرد. یقه ش را گرفتم و گفتم: می خواهی بگویی چه شده یا نه لعنتی؟
مچ دست هایم را که سست و بی حس شده بودند گرفت و گفت: همه چیز بازی بوده است و تو آنقدر احمق بودی که باور کردی. ترجیح دادی فرار کنی و خودت را راحت کنی و او را تنها و بی کس میان گوسفندان گرگ صفت رها کنی. حالا برو داخل و دسته گلی را که به آب داده ای تماشا کن.
آب دهانم را به سختی قورت دادم و در اتاق را باز کردم. برای خودش کنار تخت روی زمین نشسته بود و به نقطه ای در دور دست های ذهنش خیره شده بود. آرام به سویش رفتم. کنارش روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل کردم. اشک هایم بی اختیار تمام صورتم را خیس می کرد. دستم را دور گردنش انداختم و سرش را روی شانه ام گذاشتم. آرام و بی صدا نشسته بودیم. هر کداممان غرق در افکار کشنده ی خودش بود.
فرهاد در را باز کرد. رشته ی افکارم از هم گسسته شد. داخل آمد و برگه ی ترخیص را نشانم داد و رفت. انگار هیچ صدایی او را از افکار کشنده اش دور نمی کرد.
بلندش کردم و روی تخت نشاندمش. مانتویش را از درون کمدی که گوشه ی اتاق بود درآوردم و تنش کردم و روسری اش را که روی متکا افتاده بود بر سرش گذاشتم. صورتش را نوازش کردم و کنار گوشش گفتم: باید از این جا برویم...
بدنم گر گرفته بود. از خودم عصبانی بودم. از حماقت خودم عصبانی بودم. از آن افعی هایی که درون زندگیمان خزیده بودند و نابودمان کرده بودند عصبانی بودم. دلم برای مهتابم می سوخت. چشم هایش از من فرورفته تر شده بود. محکم درآغوشش کشیدم و گفتم: نابودشان می کنم. همه شان را. و رفتم تا در را باز کنم.
با صدایی گنگ و بی حال گفت: نرو!
چشم هایش به در خشک شده بود...
با کمک فرهاد سوار ماشین شدیم. باز هم در فکر فرو رفته بودم اما این بار خبری از افکار کشنده نبود. دو ماه پیش حرف های آن افعی را باور کرده بودم که فریادش بر آسمان بود و می گفت: مهتابت در خانه ی خودت با شوهر من خلوت کرده! به خانه که رفته بودم آن مرد گرگ صفت در خانه ام مهتاب من را مهتاب خودش صدا می زد. قلبم از جایش کنده شده بود. بی آنکه حرفی بزنم و به مهتاب که در آشپزخانه چای می ریخت توجهی کنم ساکی را که برای سفرم آماده کرده بود برداشته و ترکش کرده بودم. حالا بعد از دو ماه زنی رنگ پریده با چشم هایی فرو رفته و بی فروغ کنارم نشسته بود و هنوز چشمش به راه بود و دهانش از تعجب باز...
این پرنده ی مهاجر
همیشه عاشق پرواز
حالا با بالی شکسته
می خونه چه غمگین آواز
توی یک هجرت جمعی
دست بی رحم یه صیاد
اونو از جفتش جدا کرد
با تنهایی آشنا کرد
نجوای دو جفت عاشق
روی شاخه های تنها
شعری عاشقانه بود
صدای قشنگ بالش
تو فضای بی کرانه
بهترین ترانه بود
حالا تنها حالا خسته
با دلی از غم شکسته
بی صداتر از همیشه
با خودش تنها نشسته
با صدای غم گرفته ش
شعر تنهایی می خونه
سوز غمگین صداشو
اونی که تنهاست می دونه
+ بچه که بودم وقتی این ترانه رو می شنیدم می شستم عین بچه آدم یه گوشه واسه خودم گریه می کردم
آدم عاقل که می شود احساس می کند مودش را خودش انتخاب می کند. به خودش می گوید: رو مود سکوتم و سکوت می کند. به خودش می گوید: رو مود بگو بخندم و می گوید و می خندد.
بعضی وقت ها که می خواهی مودی را درونت ایجاد کنی خود به خود مقدراتش فراهم می شود. می خواهی بگویی بخندی، به سفر می روی دودی می شوی می گویی می خندی به قهقهه می افتی. می خواهی کاری جدید کنی، هنوز ناهار حاضر نشده کپسول گاز خالی می شود! دلت که می غرد اول عصبانی می شوی بعد خودت را آماده ی ناهار ذغالی می کنی. بعدهم با لذت دست دردش را تحمل می کنی. هوس می کنی چیزی نو خلق کنی و دختر عمویت با حسرت می گوید کاش موهایم صاف بود، و می روی با حوصله آن همه مو را لخت می کنی. کتاب می خوانی، می اندیشی، یک جور پوچی و بی حسی خاصی تو را در بر می گیرد. با شنیدن صدای قدقد آمیخته به جیک جیک جوجه ی کوچکت شاد می شوی و از باریدن باران و خیسی هوا دلگیر. با شنیدن حرف های دخترکوچولوی 9 ساله ای که دلش شوهر می خواهد و از زندگی خسته شده به قهقهه می افتی و با شنیدن من گوشت نمی خورم پسربچه در یک لحظه چنان فریاد می زنی: بسه دیگه چونه نزن که بر جا میخکوب می شود و دهنش را از گوشت پر می کند.
آدم عاقل که می شود دنیا را رنگ دیگری می بیند. رنگ بی رنگی آدم هایی که هر لحظه به رنگی در می آیند تا دیگران را رنگ کنند. رنگ پوچ و تو خالی بودن. هوس مرتاض بودن به سر آدم می زند. آدم عاقل که می شود دلش می خواهد برود در مقبره بخوابد. آدم عاقل که می شود خیلی چیزهایی که زمانی برایش نشان دهنده ی احساس بودند می شوند کثیف و حیوانی. از بوسه بدش می آید، از در آغوش گرفتن، از بوییدن و لمس کردن، از نوازش های گاه و بی گاه و از احساس.
این ها همه نشانه های عاقل شدنند. آدم عاقل که می شود، می شود کامپیوتر. به او برنامه قابل نصب می دهند و شروع می کند به محاسبه. آدم عاقل که می شود می فهمد زندگی کوتاه است. می فهمد عمر را باید قدر دانست. می فهمد که دوست دارد به جای خوابیدن؛ به روی میز کارش بخزد و کار کند و مثل همه ی عاقل های دیگر پول روی پول بگذارد و شهرت و قدرت به دست آورد.
آدم عاقل که می شود می رسد به جایی که انگیزه هایش تغییر می کند. می رسد به جایی که از خودش راضی باشد. می رسد به جایی که برای خودش زندگی کند. آنوقت دیگر نقص های خود را نمی بیند. دیگر خود را زیبا می بیند و به نفوذ نگاه های خیره ی خود ایمان می آورد که می تواند حتی سنگ را ذوب کند. دیگر هوس می کند تیپ بزند و به خیابان برود و بازی بازی کند.
آری. آدم عاقل که می شود این گونه می شود...
به طور ناگهانی هوس کردم به تف هام ادامه بدم...
تف به تصورات بچگی وفتی بزرگ می شی می بینی همشون زرشک شدن. نه از اون زرشکایی که می خوری کیف می کنی. از اون زرشکا که می جویی تفش می کنی رو زمین...
تف به وعده وعیدای الکی که می دی می گیری اما همشون ارزششون به یه تفت بنده...
تف به اون آدم خاص که هی می گی گورشو پیدا می کنه تشریف مزخرفشو میاره اما منتظره ده سال سرکارت بذاره. بظ انگار کوره که موهای سفید شده ی وامونده رو نمی بینه...
تف به فکرای احمقانه ای که فقط تو سر آدم احمقی مثل من میاد...
تف به این طرز زندگی که هی می خوای خوب باشی ازت می خوان مثه آدم بدا حرف بزنی؟ چرا؟ چون جنس ظریف از ظرافت احمقانه ش انقد گوسفندانه عمل می کنه که هنوز نفهمیده سلام گرگ بی طمع به اون چیزی که داری و قایمش کردی و به هرکسی نمی دیش نیست...
تف به این که هوس می کنی جمله هاتو انقد بشکافی که فردا صب که باز با شعور شدی خودتم روت نشه بخونیشون...
تف به همه داستانای عشقی ایرانی که پسره ی بظغاله ی 23 ساله ی میلیاردر دختره راست راست تو خونه ش می گرده اما جرات نداره بهش دست بزنه. آخه لامذهب لا اقل بعد378 صفحه ی کوفتی بگو دوستش داری که دوست خودت نیاد جلوت بگه زنتو دوست دارم...
تف به من که انقد بی شعورم...
تف به من که نخواستم بد باشم...
تف به من که می تونستم بد باشم اما نخواستم و تازه همه چیزیم بهم چسبوندی...
تف به من که هربار بخشیدمت بدون درخواست خودت در حالی که روزی صدبار گفتم ببخشید...
تف به من که هیچ وقت یاد نمی گیرم. من یاد نگرفتم بی توقع باشم. از اونی که خودشو کشت تا من بظ بفهمم بی توقع باشم یاد نگرفتمش. یاد نگرفتم. من یاد نگرفتم. می فهمی بی معرفت؟ یاد نگرفتم...
نمی دونم چه کوفت خاص و بی خودی توی شب هست که آدم هر چقدم با شعور باشه نصفه شبی بیشتر از این که بی خوابی به سرش بزنه بی شعوری به سرش می زنه. انگار همه عقل و شعورو بوسیدی گذاشتی لب پنجره ارواح نبمه شبی بیان حالشو ببرن.
تف به همه بی شعوریای نصفه شبیم...
سال ها طول کشیده تا انسان به این مرحله برسه که چطور با دیگران زندگی کنه. خوب ها و بدها شکل گرفتن و متعاقب اون رفتارها به تناسب موقعیتی که توشون هستن ارزش گذاری شدن و این رشد ارزش گذاری همزمان با رشد جامعه شده و فرهنگ های مختلفی شکل گرفتن و بعدها قوانین پیچیده ای اومدن به کمک ما تا بتونیم این رشد جمعیتی رو حفظ کنیم و گسترش بدیم.
هر اندازه تعداد انسان ها بیشتر شده، تنوع های ژنی بیشتر شده و متعاقب اون شخصیت های متنوع تر چه از نظر ظاهر و چه از نظر باطن به وجود اومده. هر اندازه این تنوع بیشتر شده، ترس انسان (و در واقع مغز انسان) از انهدام و از بین رفتن توسط دیگران بیشتر شده و این ترس باعث سختگیر شدن و پیچیده شدن مفاهیمی است که قبلا گفته شد. کمی به این موضوع که در دین ما صیغه هست و برای زن و مرد به یک اندازه در دسترسه و نگرش حداقل خانواده ی خودتون به این موضوع فکر کنید تا دقیقا متوجه بشید چی گفتم.
پیچیده کردن این مفاهیم توسط ذهن جمعی انسان و اتفاقاتی که بعد افتاد (که در قسمت بعد توضیح می دم) باعث شد هدف برتر که پراکنده کردن ژن بشریت بود به خطر بیفته. درست مثل چاقویی که مغز تیز کرد تا از خودش دفاع کنه اما بعد دید اون چاقو از هر دو طرفش تیز شده و یه سر تیز هم درست تو چشم خودشه.
و اما اون اتفاقاتی که بعد افتاد چی بود؟ اون اتفاقات هم بخشی از فرآیند خود مغز بود برای پیشرفت و بهتر شدن. بهش میگن انقلاب صنعتی. می شه بهش گفت شکل گیری تمدن جمعی جدید. مثل همه ی تمدن های محلی که قبلا شکل گرفته بودن، منتها این یکی ابعادش بزرگتر بود. و به نظرم اینکه انقلاب جمعی بشر بدونیمش کوته بینانه ست چون هنوز هم هستن انسان هایی که زندگیشون هیچ رنگ و بویی از این اتفاق نداره.
انقلاب صنعتی یه موضوع مهمی رو همراه خودش داشت و اون پیچیده شدن و تخصصی شدن کاربود. این پیچیدگی و نیاز به انسان های متخصص باعث شد که بشر به جای اینکه خیلی زود وارد بازار کار بشه مدت بیشتری رو بدون بازدهی صرف آموزش کنه تا بتونه وارد بازار کار بشه.
جوامع مختلف واکنش متفاوتی نسبت به این پیش آمد داشتن. تو مناطق شهری جامعه ی ما باعث شد پسرها و همینطور دخترها مدت خیلی بیشتری رو برای تحصیل صرف کنن بدون اینکه وارد بازر کار بشن. تاثیر این اتفاق این بود که پسرها به دلیل عدم توان مالی مناسب برای حمایت از خانواده مدت بیشتری مجرد بمونن و این یعنی دخترها هم یا بخوان با سن و سال کم با مردهای خیلی بزرگتر از خودشون ازدواج کنن یا به خاطر آزادی هایی که به دست آوردن تصمیم بگیرن ازدواج نکنن و اونها هم متخصص بشن و به خواسته های خودشون برسن.
این فاصله ای که بین بلوغ جن30 و نیازمندی انسان با ازدواجش و برآورده کردن این نیاز غریزی ایجاد
شد به نحوی ذهن جوون های ما رو به یه جور هرج و مرج و سرگشتگی کشونده.
+ ادامه داره...
خیلی تفاوت های دیگه هم هست که دختر پسر امروز با آدم و حوای اولیه داره. اما این وسط یک چیز نه تنها متفاوت نشده بلکه پیشرفته تر و پیچیده تر شده و اون غریزه ست. میل به با هم بودن زن و مرد.
این میل نه میمیره نه از بین میره و نه می شه نابودش کرد. گاهی حتی نمی شه کنترلش کرد. موضوع مربوط به چیزیه که دوست دارم اسمشو بذارم تقابل کلیت مغز (خصوصا بخش ناخودآگاه) با جزیی از مغز (به عنوان بخش خودآگاه) در دفاع و حمایت از ژن بشریت و گسترش اون.
نمی دونم چند نفر از شما از این پدیده ی علمی اطلاع دارید که مغز بسته به صراحت بخش خودآگاه مغزتون به مسائل جن30، خواب هاتون رو دست کاری می کنه. در واقع مغز به طور شگفت انگیزی خواب ها رو سانسور می کنه. اون ممکنه بهتون دو تا بادکنک نشون بده یا یه موز که شما ببینید و لذت ببرید اما در پس ذهن شما چیزای دیگه ای دیده شده و وقتی ذهن ناخودآگاه به سدها و اخطارهای ذهن خودآگاه برای نشون دادن خواسته های درونیتون به شما می رسه، درست مثل یه بزرگتر، شکل ظاهری اون خواسته رو تغییر می ده تا ذهن خودآگاه بهش مجوز عبور و دیده شدن رو بده. می تونیم به این کار ذهن ناخودآگاه بگیم حقه زدن، فریب دادن یا قانع کردن ذهن خودآگاه. شاید اگر عمیق نگاه کنیم فریب دادن با قانع کردن (که اون چیز خوبه) فرق کنه اما این موضوع صحبت من نیست.
چیزی که من بهش فکر می کردم و با خوندن مطلبی که بهم ایمیل شده بود تا حدی منو به ذهنیتم نزدیک کرد این بود که از کجا معلوم ذهن ناخودآگاه که انقدر زیرکانه خواب های مارو، هرچقدر از دید خودآگاه زشت و زننده باشن، برامون دلپسند نشون می ده همین کار رو وقتی بیداریم انجام نده؟ (تو این ایمیل گفته شده بود همین طوره)
چیزی که مسلمه شیوه ی زندگی فعلی ما با اهداف مغز ما برای پراکنده کردن ژن بشریت اگر در تضاد نباشه لا اقل هم مسیر هم نیست. یه نگاهی به اطرافمون بندازیم تا خوب موضوع رو درک کنیم. هممون می دونیم که بدن به محض رسیدن به بلوغ جن30ش شروع به بیان درخواست هاش می کنه. این ژن ما انسانهاست. مغز ما یک هدف برتر داره درست مثل تمام موجودات متکامل دیگه و اون تولید مثل و پراکنده کردن ژن بشریته. مغز می بینه بدن آماده شده پس شروع می کنه به پیغام دادن. این چیزیه که از درون ما اتفاق میفته. اما ما محدود به درونمون نیستیم. ما از لحظه ی شکل گیری نطفه با چیزی مواجهیم که خارج از ماست و بزرگتر از ما: دنیای اطراف ما.
سال ها طول کشیده تا انسان به این مرحله برسه که چطور با دیگران زندگی کنه. خوب ها و بدها شکل گرفتن و متعاقب اون رفتارها به تناسب موقعیتی که توشون هستن ارزش گذاری شدن و این رشد ارزش گذاری همزمان با رشد جامعه شده و فرهنگ های مختلفی شکل گرفتن و بعدها قوانین پیچیده ای اومدن به کمک ما تا بتونیم این رشد جمعیتی رو حفظ کنیم و گسترش بدیم.
یکی از چیزایی که من در موردشون کنجکاوم اینه که واقعا چرا دختر پسرا با این شدت و حرارت با هم دوست می شن و این قدر ولع دارن که حتما یکی و گاهیم چند نفر رو تو لیست مخاطبین گوشی و اد لیستای صفحه های چت داشته باشن؟ چرا دختر بچه ها و پسربچه های کوچیک دنبالش می گردن؟ واکنش خانواده ها چیه؟
جدا از بحثای پیچیده ی روانشناسا، جامعه شناسا، مردم شناسا و... اینجا دوست دارم نظر خودمو بگم.
کشش و تمایل بین دو جنس مخالف چیزی نیست که از زمان ما به وجود اومده باشه. چیزیه که از زمان آدم و حوا وجود داشته. اما فرق بین آدم و حوا و ما جوونای الان خیلی زیاده.
اول اینکه آدم و حوا هیچ محدودیتی در رابطه با میزان رابطشون با هم نداشتن. هیچ کسی مواخذشون نمی کرده که چرا با هم حرف زدید راه رفتید خوابیدید.
دوم اینکه چون بشریت هیچ اندوخته ی تجربی نداشت بعید می دونم آدم و حوا به انتخاب عشق یا منطق و این حرفا کاری داشتن. چیزی که تو ایجاد رابطشون نقش داشته غریزه بوده، احساس بوده یا هر چی که بوده مسلما عقل و منطقی که ما ها انقدر سعی می کنیم از خودمون ارائه بدیم نبوده.
سوم اینکه آدم و حوا حق انتخاب نداشتن. تصوری از حالت های مختلف چهره، اخلاق، رفتار، نوع رابطه و هر چیز ممکن تو ذهن ما رو، نسبت به هم نداشتن.
چهارم اینکه اون زمان چیزی به نام جامعه وجود نداشته. جامعه ای که بخواد مثل جامعه ی الان ما تو هر کار دیگران سرک بکشه، دخالت کنه، قضاوت کنه، حرف درآره و هزاران کار نادرست دیگه ای که این موجود داره انجام می ده.
پنجم اینکه آزادی مطلق آدم و حوا که شاید آرزوی هر کسی باشه الان عمرا وجود نداره. که البته این عدم آزادی مطلق چیزیه که جامعه به خاطر وجود جمعیت به انسان هدیه داده. اگر کمی عمیق تر فکر کنید متوجه می شید این آزادی مطلق چیزی نیست که واقعا ته دلتون بخواید.
خیلی تفاوت های دیگه هم هست که دختر پسر امروز با آدم و حوای اولیه داره. اما این وسط یک چیز نه تنها متفاوت نشده بلکه پیشرفته تر و پیچیده تر شده و اون غریزه ست. میل به با هم بودن زن و مرد.
+ این مطلب ادامه داره