هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

۴

کنار جویبار باریکی که به باتلاق می ریخت نشسته بودم و زانو هامو بغل گرفته بودم . صدای جیرجیرکی که پای درخت بید انتظار رسیدن شب رو می کشید تو غروب ارغوانی آفتاب گم شده بود .

صدای هق هق سوزناک جویبار غروب ارغوانی آفتاب رو کندتر می کرد . انگار خورشید با دیدن زار زدن جویبار دلش می سوخت و از عمد برای رفتن تعلل می کرد .

منم فقط زانو به بغل روی زمین گلی نشسته بودم و به درخت بید تکیه کرده بودم . پیرهن سفیدم خاکی شده بود و شلوار خاکیم گلی . با این حال خسته از سوز سردی که با نسیم بود نشسته بودم و صورتمو بین بازوهام قایم کرده بودم .

خورشید با این که دلش برای هق هق جویبار می سوخت اما می خواست بره . طاقت موندن نداشت . از شنیدن صدای زار زدن جویبار ضعیفی که به باتلاق می ریخت خسته شده بود . کم کم رفت . انقدر یواش رفت که نفهمیدم کی شب شد . صدای جیرجیرک بلندتر و بیشتر شده بود . سرم رو بالا گرفتم و به ماه خیره شدم .

دور وایساده بود و فقط لبخند میزد . می دونستم کاری ازش بر نمیاد . نسیم هم بی رحم تر از همیشه چنان سوز سردشو به صورتم می کوبید که خون از گونه هام بیرون زد . بی توجه تر از همیشه ، گونه هامو با آستینم پاک کردم . آستین سفید پیرهنم سرخ ِ سرخ شد .

یه مدت که گذشت زانوهامو محکم تر بغل گرفتم و دوباره صورتمو ما بین بازوهام قایم کردم .

یاد گذشته ها افتادم که خورشید چقدر با قدرت به تن ضعیف و خسته م می تابید تا سوز سردی رو که نسیم به بدنم می زد احساس نکنم . ناخودآگاه لبخندی گوشه ی لبم نشست . تقصیر خورشید نبود . باید می رفت . خسته شده بود از بس به تن سردم تابیده بود . براش سخت بود بره . اما موندن براش خیلی سخت تر بود . می دونم که دیگه طاقتش تموم شده بود . اگر می تونست می موند . مجبور بود که بره وگرنه نمی رفت ...

داشتم با گفتن این جمله ها خودمو سرگرم می کردم . یک لحظه به خودم اومدم و دیدم که انگار دیگه خبری از صدای جیرجیرک نیست . سرمو بالا گرفتم و نگاهی به ماه انداختم . می خواست کمک کنه اما نمی تونست . آخه نورش مال خودش نبود . گرمی نداشت . فقط می تونست بخنده و قیافه ی آروم به خودش بگیره . کاری از دستش برنمیومد .

بلند شدم ایستادمو خودمو تکون دادم . دیگه سردم نبود . دیگه نسیم با سوز سردش آزارم نمی داد . باید می رفتم ...

راه هق هق جویبارو برعکس طی کردم . باید می رفتم به سرچشمه . همینطور که داشتم دور می شدم ، برگشتم و به عقب نگاه کردم . صدای هق هق گریه ، جاشو داده بود به صدای قه قه خنده . ماه فقط نگاه می کرد و بید محکمتر از همیشه ایستاده بود ؛ می خواست از رفتنم نلرزه .

زیر سایه روشن درخت بید یه دست لباس افتاده بود . پیرهن سفیدش خاکی شده بود و شلوار خاکیش گلی . آستیناشم سرخ ِ سرخ بود . از گونه هاش خون سرد بیرون میریخت . قلبش یخ زده بود . آخه قلبش مثه یه مشت برف بود . نرم ولی سرد . وقتی خورشید بود ، قلب برفیش آب شده بود و گرم بود . اما وقتی خورشید رفت ، قلبش یخ زد . یک تیکه سنگ شده بود ...

کنار صدای قه قه جویبار می رفتم و می رفتم . پشت سرم صدای خورشید بود که با پرتو های نرم و گرمش شونه هامو لمس می کرد . صدای خندیدنم توی صدای قه قه جویبار گم بود ... 

 

 

+ شنیدن بعضی جمله ها و کلمه ها خیلی سخته . خیلی سنگینه . خصوصا وقتی انتظار شنیدن اون حرف رو از کسی که آدمو بیشتر از هرکسی ، حتی پدرمادر ، می شناسه نداری . بعضی حرفا و گفته ها هست که وقتی از کسی می شنوی که بیشتر از تمام آدمای کره ی زمین بهت نزدیکه باعث می شه دردت بیاد . دردم اومده . یذار یکم به حالم خودم باشم . خودم خوب می شم .