هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

9

اونچه همه رو از ما فراری می ده نه که دردمون باشه . تلخیه خودمونه .


درد فقط ترحم بقیه رو جلب می کنه . وقتی بوی گند عفونت تنت کل اتاقو پر می کنه همه دماغشونو می گیرن و بدون اینکه بخوان برن بیرون در حالی که چهره هاشون بخاطر بوی تعفن درهمه برات دل می سوزونن .


که ببین چه بیچاره س . که چاره ای جز مرگ نداره . که اگر بمیره خودش راحت می شه .


و تو دلشون تکرار می کنن : که بیشتر از خودش بقیه رو راحت می کنه ...



حکایت تعفنه درد و تلخی وجود از هم جداست .


وقتی وجودت تلخه کسی با دماغ گرفته بالای سرت واینمیسه . برات دل نمی سوزونه . دعاهاش برای مرگتو به پای راحتیه خودت نمی زنه .


وقتی تلخ باشی اکثر آدما طردت می کنن . چون عادت کردن به شیرینی لذت و گناه . عادت کردن به طعم شیرین استفاده . طعم شیرین سو استفاده . و تو رو وسیله می دونن برای لذت . لذتی که از استفاده از یه بدن می برن . لذتی که توش با بدنت هر کاری میکنن بدون اینکه بخوان صدای روحت رو بشنون که داره زیر بدنت فریاد می زنه ...


اما هست وجودی که طعم تلخ آغوشتو دوست داره و حریص چشیدن تلخیه لباته . وجودی که دعوتت می کنه به چشیدن شیرینی پاداش ...


+ یاد بگیریم وقتی کسی مارو نمی خواد نخوایم که مارو بخواد ...

٨

سخته کسی رو دوست داشته باشی . اما لذت بخشه . سخت تره اگر ازش دور باشی . اما لذت بخش تره اگر با اینکه خیابون ها و بزرگراه ها بینتون فاصله انداختن صبح که از خواب بیدار شدین بتونین با هم حرف بزنین و هر کدوم به صدای خواب آلود اون یکی بخندین ... | + با سپاس فراوان از الکساندر گراهام بل

7

چون به یاده تو میفتم / دیده ام از اشک تر میشه | شادی از من می گریزه / گریه هم بی اثر می شه | وقتی این شعرو می خونم / همش تو در برابرمی | می دونم تو هم میدونی / که امید آخرمی | وقتی چلچله ها میان / از سفرهای دورادور | از تو می پرسم چو هریک / می کنند از بامم عبور | چون ز تو هیچ خبری نیست / ساز من بی آهنگ می شه | می نویسم که بدانی / دلم برایت تنگ می شه | با چنین تنهایی و درد / شب می شه دنیای خورشید |به خودم می گم که ای کاش / چشمونم تو رو نمی دید | وقتی چلچله ها می رن / به سفرهای دورادور | از تو می گویم چو هر یک / می کنند از بامم عبور

6

گاهی وقتها مینشینم با خودم به تمام دنیا بد و بیراه میگویم . فحش میدهم به هرآنچه سد خواسته هایم میشود . دق دلم که خالی شد عقلم به جانبم میشتابد ; با دلتنگی درآغوشم میگیرد ; ده دوازده بوسه به سرو رویم میزند ; تف مالم که کرد و عقده هایش که خالی شد میرود مینشیند آن بالاها که آقایی کند بر تمام اعمال و گفتارم . دادم را در می آورد گاهی با آن همه منطق بی اساسی که از اندرونش تراوش میکند . همه ی منطق تراوش شده اش میماند سردلم و حسابی سنگینی میکند . آنقدرها که کم کم صورتم زرد میشود و پشت هم منطق بالا می آورم . خوب که همه را بیرون دادم دلم مالش می رود . دستم را روی دلم میگذارم و جرعه ای آب مینوشم تا عطشم بخوابد . کم کم که عطشم میخوابد چشمانم نیز خوابش میگیرد . خودم را گوشه ای , کنجی , روی مبل ٣ نفره ای یا شاید زیر میز روبه رویش جا میدهم ( هرچند آنقدر تنم را حوادث خورده که روی تک نفره ها هم میتوانم ولو شوم ) و چنان غرق امواج تخیلم میشوم که هر چقدر معشوق صدایم میکند گوشم خبرم نمیکند . تا آنجا که غصه میخورد که نکند احمق شده باشم خودم را به دیار فانی فروخته باشم . گنگ و مبهوت غصه هایش را میخانم اما گیج میشوم از دل نگرانیهایش که خدایا پروردگارا این دیگر کیست ؟ چه میگوید ؟ من که هستم ؟ تا کنون کجا بوده ام ؟ منگ و خمار هوش از سرم پرواز میکند میرود دور دست ها . عاقبت بی تابی های معشوق هوشیارم میکند . چنان سردرد امانم را میبرد که گویی عقلم ٦ برابر شده در سرم جا نمیگیرد . دست از دنیا شسته به روی خودم نمی آورم و معشوق را چنان دلگرم میکنم که مبادا لحظه ای آهی بکشد , دودمانم با آهش برباد شود . عقل که کوتاه نمی آید و سنگینی اش افسانه ای میشود پرتش میکنم از پنجره ی چشمهایم بیرون . قلبم را میفرستم آن بالابالاها بنشیند و حکمرانی کند بر اعمال و گفتارم ... عشق یک موهبته . هرچقدر که انکارش کنیم محتاجشیم و دنبالش میگردیم ...

٥

آهنگی که تو صداته , پرم میکنه از حس مستی . مستی شرابی که خدا تاکستانش رو توى چشمات گذاشته و تو چه مهربانانه اون رو قطره قطره به قلبم میریزی . مست میشم از شنیدن صدای خنده هات . از خودم بی خود میشم و دور از چشمت اشک تو چشمام جمع میشه . ساکت میشم و از پنجره ی بزرگ اتاق کوچیکم به آسمون نگاه میکنم و میگم : خدا خیلی دوستت دارم ... آخه من عاشقم ... + میدونم پسر بدیم . میدونم واقعا تحمل کردن یکی با اخلاقای من سخته . میدونم خیلی صبوری می کنی . میدونم خیلی از اشتباهای احمقانه ی منو میبخشی . میدونم خیلی بدجنس و گهگاه خشن و بی توجهم . و هزاران چیز دیگه که همشو میدونم . ممنونم که با قلب قشنگت بدجنسی ناجوان مردانمو بخشیدی . + گلبرگ عزیز خودمی . نوکرتم هستم =)))

۴

کنار جویبار باریکی که به باتلاق می ریخت نشسته بودم و زانو هامو بغل گرفته بودم . صدای جیرجیرکی که پای درخت بید انتظار رسیدن شب رو می کشید تو غروب ارغوانی آفتاب گم شده بود .

صدای هق هق سوزناک جویبار غروب ارغوانی آفتاب رو کندتر می کرد . انگار خورشید با دیدن زار زدن جویبار دلش می سوخت و از عمد برای رفتن تعلل می کرد .

منم فقط زانو به بغل روی زمین گلی نشسته بودم و به درخت بید تکیه کرده بودم . پیرهن سفیدم خاکی شده بود و شلوار خاکیم گلی . با این حال خسته از سوز سردی که با نسیم بود نشسته بودم و صورتمو بین بازوهام قایم کرده بودم .

خورشید با این که دلش برای هق هق جویبار می سوخت اما می خواست بره . طاقت موندن نداشت . از شنیدن صدای زار زدن جویبار ضعیفی که به باتلاق می ریخت خسته شده بود . کم کم رفت . انقدر یواش رفت که نفهمیدم کی شب شد . صدای جیرجیرک بلندتر و بیشتر شده بود . سرم رو بالا گرفتم و به ماه خیره شدم .

دور وایساده بود و فقط لبخند میزد . می دونستم کاری ازش بر نمیاد . نسیم هم بی رحم تر از همیشه چنان سوز سردشو به صورتم می کوبید که خون از گونه هام بیرون زد . بی توجه تر از همیشه ، گونه هامو با آستینم پاک کردم . آستین سفید پیرهنم سرخ ِ سرخ شد .

یه مدت که گذشت زانوهامو محکم تر بغل گرفتم و دوباره صورتمو ما بین بازوهام قایم کردم .

یاد گذشته ها افتادم که خورشید چقدر با قدرت به تن ضعیف و خسته م می تابید تا سوز سردی رو که نسیم به بدنم می زد احساس نکنم . ناخودآگاه لبخندی گوشه ی لبم نشست . تقصیر خورشید نبود . باید می رفت . خسته شده بود از بس به تن سردم تابیده بود . براش سخت بود بره . اما موندن براش خیلی سخت تر بود . می دونم که دیگه طاقتش تموم شده بود . اگر می تونست می موند . مجبور بود که بره وگرنه نمی رفت ...

داشتم با گفتن این جمله ها خودمو سرگرم می کردم . یک لحظه به خودم اومدم و دیدم که انگار دیگه خبری از صدای جیرجیرک نیست . سرمو بالا گرفتم و نگاهی به ماه انداختم . می خواست کمک کنه اما نمی تونست . آخه نورش مال خودش نبود . گرمی نداشت . فقط می تونست بخنده و قیافه ی آروم به خودش بگیره . کاری از دستش برنمیومد .

بلند شدم ایستادمو خودمو تکون دادم . دیگه سردم نبود . دیگه نسیم با سوز سردش آزارم نمی داد . باید می رفتم ...

راه هق هق جویبارو برعکس طی کردم . باید می رفتم به سرچشمه . همینطور که داشتم دور می شدم ، برگشتم و به عقب نگاه کردم . صدای هق هق گریه ، جاشو داده بود به صدای قه قه خنده . ماه فقط نگاه می کرد و بید محکمتر از همیشه ایستاده بود ؛ می خواست از رفتنم نلرزه .

زیر سایه روشن درخت بید یه دست لباس افتاده بود . پیرهن سفیدش خاکی شده بود و شلوار خاکیش گلی . آستیناشم سرخ ِ سرخ بود . از گونه هاش خون سرد بیرون میریخت . قلبش یخ زده بود . آخه قلبش مثه یه مشت برف بود . نرم ولی سرد . وقتی خورشید بود ، قلب برفیش آب شده بود و گرم بود . اما وقتی خورشید رفت ، قلبش یخ زد . یک تیکه سنگ شده بود ...

کنار صدای قه قه جویبار می رفتم و می رفتم . پشت سرم صدای خورشید بود که با پرتو های نرم و گرمش شونه هامو لمس می کرد . صدای خندیدنم توی صدای قه قه جویبار گم بود ... 

 

 

+ شنیدن بعضی جمله ها و کلمه ها خیلی سخته . خیلی سنگینه . خصوصا وقتی انتظار شنیدن اون حرف رو از کسی که آدمو بیشتر از هرکسی ، حتی پدرمادر ، می شناسه نداری . بعضی حرفا و گفته ها هست که وقتی از کسی می شنوی که بیشتر از تمام آدمای کره ی زمین بهت نزدیکه باعث می شه دردت بیاد . دردم اومده . یذار یکم به حالم خودم باشم . خودم خوب می شم .