هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

رمز ورود

خیلی حال می ده وقتی بعد کلی مدت سر میزنی وب


بیشتر حال می ده وقتی یک ربع زل می زنی تو چشم مانیتور


بیشتر تر حال می ده وقتی تو این یک ربع همه چیز یادت میاد جز رمز ورود

پرنده

گاهی باور داری.
گاهی غرق باورهات پروبال باز می کنی و تو آسمان باورهات پرواز می کنی.
گاهی با یک لبخند شادی.
گاهی روی یک لبخند سر می خوری تو آغوش آسمان بی اونکه نیازی به بال زدن داشته باشی.
گاهی با یک لمس قلبت می لرزه.
گاهی چشمهات رو می بندی و با ابرهای خنک و سپید آسمان عشقبازی می کنی.

گاهی اما هراندازه بال بزنی از جات تکون نمی خوری.
هراندازه به آسمون نگاه کنی فایده ای نداره.
هراندازه اشک بریزی آسمون نمی خوادت.
هراندازه چشمهات رو ببندی ابرهای خنک و سپید آسمون رو نمی چشی.

اون وقت دیگه پرنده ای هستی محبوس. پرنده ای زندانی که خیسش کردن. پرنده ای که شاهپر هاش رو کوتاه کردن. پرنده ای که اسیر قفسی فلزی شده...

:S

افکار درهم پیچیده ی این روزهایم دوایی ندارد. درمان هم ندارد. من مانده ام با فکرهای درهم پیچیده ای که نمی دانم از کجا می آیند، به کجا می روند، چه هستند، اصلا از جان من چه می خواهند...

نمی دانم می خندم، نمی خندم و گریه می کنم، بی تفاوت راه می روم، میان راه رفتن هایم متفاوتم، پر شده ام، تهی شده ام، اصلا چرا اینگونه به دور خود می گردم؟؟

او می گوید صبر، تو می گویی صبر، من می گویم صبر، همه می گویند صبر، اما یک نفر پیدایش نیست بگوید تا کی، چرا، اصلا صبر برای چه چیزی؟؟

تصویری شده ام درون آینه ی برنجی بی آنکه حقیقتم را در برابرم ببینم...

با خود چه می کنم؟ به چه قیمتی؟ تمام این سردرگمی هایم برای چیست برای کیست که چه بشود که به کجا برسم؟؟؟؟

چقدر بازیچه شدن سخت و بازیچه کردن آسان شده است. پنج دقیقه! در پنج دقیقه چه می توان کرد؟ می توان پیاله ای آب نوشید، با دوست صحبت کرد، بیتی شعر نوشت که هرگز به سرانجام نرسد، گلدانی را آب داد، گلدانی را شکست، یا در پنج دقیقه، فقط در پنج دقیقه چنان انسان مونث تشنه ای را با مشتی دروغ سیراب کرد که چشم هایش را بر حقایق ببندد و بگوید: کاش فقط با من می بودی تا تو رو بر سرم می نهادم... و ناراحت شود از اینکه دلت پیش کسی ست و ذهنت درگیر دیگری و تو خنده ات بگیرد از این حماقت کودکانه که با مشتی دروغ می شود... و بگریی از نفرتی که اکنون لذتت شده...

...

دستش رو که گرفتم، انگار گنجشک کوچیک تنهایی رو تو دستم گرفتم که از ترس نفس نفس می زد؛ گرم و کوچک. مشتشو از هم باز کردم و انگشتامو بین انگشتاش فرو بردم و فشار دادم. سریع دستشو از دستم کشید و چشماشو بست. خنده م گرفت. دوباره دستشو گرفتم. بازم مشتشو گره کرده بود. این بار فقط نوازشش کردم. از خنده ش خنده م گرفته بود!


توجهم به طرف دختری که تمام حواسش به بازیای ما بود جلب شد. مثه تشنه های وسط بیابون تنها چیزی که می دید دستای ما بود. حتی متوجه نشد که از نگاهش خنده م گرفته...


مزاحم لذتش نشدم و سرم رو به بازیای خودمون گرم کردم. مشتشو باز کردم و دستشو بازم فشار دادم. کلافه از شیطنتام خواست دستشو از دستم دربیاره اما دستشو محکم نگه داشتم و بالا آوردم و بوسیدم.


از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم ایستگاه مترو. تو ایستگاه کوچیک مترو چند نفر برای تست عطر ایستاده بودن. بلیط زدیم و وارد شدیم. آدما مثه مورچه ها تو راهرو بین هم می لولیدن! دستشو گرفتم و کشون کشون بدون هیچ حرفی بردمش کنار دیوار. مثه بچه کوچولوها گفت: آاااای! چیکار می کنی؟ ولم کن! مگه زبون نداری؟ دستم درد گرفت...


خنده م گرفت. از نق زدنش و از این که مثه بچه کوچولوهایی که به زور دستشونو از تو دست باباشون در میارن، زود دستشو از تو دستم درآورد. با یه لبخند شرورانه به زور دستشو دوباره گرفتم و گفتم: کجا؟ همین طوری بیا. این دستت مال منه.


مثه دختر کوچولوهای لجباز بازم به زور دستشو از تو دستم درآورد و بدو بدو رفت. سرم رو پایین گرفته بودم و آروم آروم راه می رفتم و می خندیدم. می دونستم که یه ذره که بره دوباره برمی گرده و دستمو می گیره...

پیش آمد

گاهی پیش میاد دیگه ... 

 

گاهی دوست نداری از دست بدی ولی می دی . آخه پیش میاد ...  

 

هیچ وقت نمی دونیم کی ممکنه چه کسی رو از دست بدیم . آخه اتفاقی پیش میاد ...  

 

هیچ وقت نمی تونیم بفهمیم کی می میریم یا اطرافیانمون کی می میرن . خارج از اراده ی ما پیش میاد ...  

 

مهم اینه که وقتی کسی می میره یا در حکم مرده در میاد دیگه مرده . مرده ها رو نه می شه دیگه دید نه می شه وجودشون رو حس کرد ...  

 

+ اعتقادی به عزاداری ندارم .

مشکی خمار

توی شلوغی خونه بین همه ی آدمایی که اومده بودن تا فقط ساعتی رو جدا از خستگیاشون خوش بگذرونن گم شده بودم .

رفتم آشپزخونه . سری به یخچال زدم . اما مثه همه ی لحظه های ناتموم دیگه بازهم هیچ چیزی نتونست خودشو تو دلم جا کنه که بخوام بخورمش . سر گاز سیب زمینی در حال سرخ شدن بود و سه نفر هر کدوم یه قاشقی برای هم زدن دستشون گرفته بودن ! یکم وسطشون وایسادم اما خسته شدم . رفتم داخل هال . بچه ها از در و دیوار بالا می رفتن . هرکدوم از دمبلا یه ور افتاده بودن و دست یکی از بچه ها بود . یکی جیغ می زد توپ می خواست . یکی به زور یه دمبل 5 کیلویی رو بالاسرش گرفته بود . یکی داد می زد که چرا اون یکی نور لیزر رو کرده تو چشمش ...

صدای تلویزیون حواسمو پرت کرد . رفتم سمت سالن پذیرایی . صدای تلویزیون انقدر زیاد بود که هر دو نفری که می خواستن با هم حرف بزنن چسبیده بودن به هم دیگه و تو گوش هم داد می زدن !

همه انقدر در گیر خودشون و بغل دستیشون بودن که کسی منو ندید . رفتم تو اتاقی که دخترا نشسته بودن . همین که درو وا کردم محکم خورد تو کمر یکیشون که جلو در نشسته بود عکسای عروسی رو تو لپ تاپش نشون یکی دیگه می داد ! انقد لاغره که با خودم گفتم دیگه از دست رفت . دیگه نمی شه کاریش کرد ! اما چیزیش نشد . نشسته بودن دور هم و چرت و پرت می گفتن . از اینکه رنگ لاک چه رنگی باشه بهتره گرفته تا پروتز سینه !! منم مونده بودم با دهن باز که اینا چی می گن ؟؟ بزرگشون فقط 23 سالشه ... پروتز سینه ؟؟!! همون جا یه بار دیگه مطمئن شدم دخترا بیش تر از پسرا ظاهر بینن . خدارو شکر که حرفش شد پروتزشون تو مسافرت هوایی می ترکه وگرنه معلوم نبود دیگه کجاهاشونو می خواستن بکارن !!

موهامو شونه زدم و از اتاق اومدم بیرون . دلم کتاب می خواست . رفتم تو اتاق دیگه . پسرا نشسته بودن و هر کدوم یه طرف مشغول کاری بودن ! یکی نت بود . یکی یه کتاب دستش بود . یکی با گوشیش ور می رفت . یکی داشت طبق معمول می گفت که چقد از کامپیوتر بارشه ... البته همه می دونیم که هیچی تو مخش نیست ...

ساعت همین طور می گذشت و می گذشت و می گذشت و من هنوز گم شده بودم !

همه رفتن . دیگه خوش گذرونیاشون تموم شده بود . دیگه همه چیز برگشته بود به حالت اول . همه ی گرفتاریا و سختیا و بدبختیا ...

نیمه شب بالاخره من پیدا شدم . خسته و گرفته خزیدم زیر پتو و متکامو بغل گرفتم . خاطراتمو مرور می کردم . خیلی زیادن . به هر کدوم که می رسم اول کیلیک راستو می زنم و بعد دیلیت و بعد یس ...

هنوز خیلیاشون موندن که باید پاک بشن . و من خسته م . یه نیروی کمکی می خوام . یه ماه روشن با لبخند سرخ و چشمای مشکی خمار که دست منو بگیره و همراهیم کنه تا سریع تر همه ی خاطراتو دیلیت کنم و چیزای جدیدی رو جاشون بذارم ...

دختر همسایمون فرشته جون

+ دختر همسایه شبای تابستون، گاهی میومد روی بوم‏

هردفه یک گلی پرت می کرد میون خونمون ‏

یعنی زود بیا روی بوم، دلش نمی گرفت آروم

 

طی می کردم با چابکی، پله ها رو ده تا یکی

تا می رسیدم اون بالا قایم می شد می گفت حالا‏

اگه راستی مردی، باید دنبالم بگردی 

 

بازی قایم موشک حالی داره

با یه دختر بانمک حالی داره‏

موش موشک آسه برو بازی کردی

اگه پیداش بکنی خیلی مردی

 

خلاصه آخر پیداش می کردم

تا می تونستم نگاش میکردم

می گفت دورت می گردم، منم دورش می گشتم 

می گفت دورت می گردم، منم دورش می گشتم  

 

++ امون از چشمای تو 

وقتی که بارون میباره 

امون از لبای تو 

وقتی می گه دوسم داره 

وای امون از وقتی که 

می خوای با من پا به پا شی 

منو از من بگیری 

...  

 

+++ نرمیدم ٬ نگسستم ٬ روی استاتوسم نوشتم که تو صیادی و من ٬‌ آهوی دشتم ... 

تا به دام تو در افتم همه جا دنبالت گشتم ...  

من همون آهوی دشتم ...  

 

++++ به همه می خندی ٬ با همه دست میدی ٬‌دستتو میگریم ٬‌دستمو پس میدی ...  

 اما دوست عزیز حقت بود می ذاشتم متهم بکشتت . 

 یادته پزشکی قانونی کتک خوردی ؟ این بار دیگه یقینا کشته می شدی =)))))))  

حیف دیدم استرس داری دل جان رفت رو ویبره وگرنه از دور برای تو و متهم دست تکون می دادم آی بهت می خندیدم آی بهت می خندیدم =))))))) 

اینا عادیه

میگه : میدونی چی شد ؟  

 

میگم : چی شد ؟!  

 

میگه : یه مردی دخترشو برد بالای سرش بعدش ...  

 

میگم : چی ؟ یعنی چی ؟  

 

میگه : بعد کوبیدش زمین ٬ بعد دختر هم مرد  

 

می گم :‌ لابد دلیلی داشته . شاید مجنون بوده ...  

 

بی حوصلگی بد چیزیه . وقتی ناراحتی و نمی شه ناراحتی رو بروز بدی اینم بده . مشکل یکی دو تا نیست . وقتی یه گیری پیش میاد زمین و زمان بهت گیر می دن .  

 

جواب ندادی فکر کردم ناراحتی خیلی داره اذیتت می کنه . بخاطر همین بهت زنگ زدم . شاید از اول این طور بودم . شاید مدتیه این طورم . اما متاثر نمی شم اگر بشنوم پدری دخترشو کوبیده زمین و مرده . بخاطر همین بهت گفتم این که خوبه . یه پدری بچشو بست روی بخاری و اون بچه ذره ذره کباب پز شد تا مرد .  

 

اینا اتفاقای کثیف این جامعه ن . اما من با شنیدنشون تنها چیزی که تو مغزم می گذره اینه که چون پدرشه نمی شه قصاصش کرد اما چون اخلال در نظم عمومی کرده می شه اعدامش کرد .  

 

خیلی از چیزا دست خود ما آدما نیست . قرار نیست یکی از دور آدمو ببینه و بعد به آدم بگه خود در گیر . طرز نگاه من این طوریه . خب که چی ؟ 

١٠

همه چیز را نمیتوان دید . گاه دو دست بر هم بوسه میزنند شیرین تر از صدها بوسه ای که نامحرمان بر لبان هم مینهند و می توان دید . گاه دو چشم یکدیگر را درآغوش میگیرند محکمتر از آن دو دستی که یکدیگر را میبوسیدند . دنیای عجیبی ست . هر چیزی را نمیتوان دید ...