هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

چی ؟ کاررررررررررررررررر ؟

کار کردن یا کار نکردن مسئله به نظر می رسه که این است !!  

 

تجربه ثابت کرده که همیشه اونایی که می خوان باهاتون کار کنن قصد دارن مفتی از توانایی هاتون بهره ببرن . و در حال حاضر تو این شهر شلوغ همه قصد دارن همین کارو باهاتون بکنن .  

 

پس سخت نگیرین . برین دنبال کاری که دوستش دارین تا حداقل از این نظر بازنده نباشین .  

 

وگرنه درد بازندگی آزار دهنده س ...  

 

منم برم به کارم برسم

go fighting

زندگی گاهی اون روی خودشو نشون می ده که دستمون بیاد با کی طرفیم و حسابی حالمون بگیره ...  

 

اما ما باید تو همچین مواقعی چه واکنشی نشون بدیم ؟ بشینیم و فقط زندگیمونو نگاه کنیم که داره جلو چشممون پر پر می زنه یا بریم بجنگیم و نذاریم که پر پر بزنه و خب اینم عواقب خودشو داره که می شه برای مثال پر پر زدن خودمون رو ببینیم ... منظورمو که متوجه می شید ؟ فشار خون ... قند خون ... ناراحتی قلبی و ... 

 

اما واقعا آدم هر چقدم که فلسفه بافی کنه و چرند بگه مگه می شه در برابر مشکلاتش مثه سیب زمینی رفتار کنه و واکنشی نشون نده ؟؟  

 

بله خب می شه !! من خودم شخصا برای اولین کنکورم سیب زمینی بودم از نوع آب پز شده ش ( یعنی در این حد بی خیال ... )  

 

اما خوب که به قضیه نگاه می کنم می بینم که نمی شه . من اگر سیب زمینی بودم بخاطر این بود که برام مهم نبود . خب من برای آینده م برنامه های دیگه ای داشتم و اون تجربه فقط برای این بود که دهن بقیه بسته شه و کسی کاری به کارم نداشته باشه . برای همین سر کنکور خوابم برد و بعدم که بیدار شدم با صندلیم تاب خوردم تا جایی که تهوع گرفتم و شانس آوردم همون موقعا در قفسو باز کردن ! ( البته بعد از اومدن رتبه ها دوستان حسابی از خجالتم در اومدن )  

 

اما یه زمانی اومد که من دوباره تو همون موقعیت قرار گرفتم . دوباره چند صد تا تست و این بار برام مهم بود . پای زندگیم در میون بود و آینده ای که ممکن بود داشته باشم ( که الان دارم ) و چیزایی که ممکن بود از دست بدمشون و این بار خبری از سیب زمینی نبود ( خصوصا از نوع آب پز ) 

 

+ سر و ته نداشت چون ذهنم آشفته س . با این که فرشته تمام تلاششو می کنه که از این آشفتگی بیرون بیام ( حتی برام یه قفسه فرستاده ... از نوع تلپاتی =)) ) اما خب کلی فکر تو سرمه و کلی سوال و کلی ایده و ...  

 

++ بیاید با هم برای یکی از بهترین دوستای دانشگاه دوست دبیرستان من ( خب الان که معلومه که کیه دیگه !! ) دعا کنیم . امیدوارم زودتر از زیر دست دکترای ــــــــــــــــــــــ نجات پیدا کنه . ( جای خالی را پر کنید ! )  

گفتم دکتر یاد یکی از آشفتگیام افتادم . پدرام گفته بود 26 ساعت تاقباز خوابیده ... و من وحشت کردم چون ده دقه تاقباز خوابیدن هم منو می کشه . اصلا اگر بیشتر از 7 ساعت درازکش بخوایم ( تو خواب هم زیاد می چرخم ) همه ی بدنم درد می گیره ... واقعا امیدوارم کسی مریض نشه ( هر چند امید مزخرفیه چون حتی تصورشم ممکن نیست ) 

 

+++ من با مامانم خوبم . تقریبا اونایی که بیشتر منو می شناسن می دونن که مامانم چقد با حاله ( تق تق ... زدم به تخته ) اما پدر ......................... ( جای خالی را پر نکیند ! ) 

 البته نیت کردیم به درک متقابلی برسیم ( قربه الی الله ) اما عمل مهمه . خیلی هم مهمه . و من نمی دونم پدر در عمل چقدر توانشو داره که بخواد منو درک کنه ( نه اون چیزی که از من تو ذهن خودش ساخته )  

 

++++ کفتر کاکل به سر های های  

                                               این خبر از من ببر های های 

           بگو به یارم که دوستش ندارم ...   

هه هه هه هه هه هه .. کلا مرض دارم گویا و گویاتر این که گویا مشهوده که مرض دارم

!

من همین الآن یه پشه کشتم! حس خیلی بدی دارم... قراربود امشب تا صبح نیشم بزنه و اشکمو در بیاره اما کشتمش! :'( من نمیخاستم بمیره! فقط بعد شستن دستام فوتش کردم و اون افتاد تو جای صابون، جایی که آب و صابون ریخته بود و دست وپا زد و مرد!_______

و ...

و خداوند عذابی را خلق کرد به نام انتخاب واحد تا بشر ز گهواره تا گور دانش برود به ما تحتش و زهر مارش گردد ...  

 

من نمی دونم اگر این انتخاب واحد نبود چطوری می خواستم قیامت رو تا این حد ملموس حس کنم واقعا ... 

 

دمشون گرم ما رو از این نعمت محروم نکردن ...

!!

بعضی وقتا یه اتفاقایی میفته آدم نمی دونه باید ناراحت بشه تعجب کنه چیکار کنه کلا !!‌ 

 

ما نشسته بودیم فیلم می دیدیم که بابام نمی دونم چی شد داشت رد می شد یه دفعه صدا کرد گفت یکی از ماهیا مرده !!  

 

ما یه مقدار به هم نگاه کردیم با تعجب که یعنی چی اینا یه ساعت پیش که خوب بودن چی شده مگه که یکیشون مرده ؟؟  

 

رفتیم دیدیم بدبخت شکمش سوراخ شده دریغ از ذره ای دل و روده تو شکمش ... چشم هم نداشت !! جای سیاهی چشمش کامل از جا در اومده بود !! آوردیمش بیرون دیدیم اون طرف سرش هنوز چشم داره ولی شکمش از اون ور هم فقط استخونش مونده بود ... 

 

و می دونید نتیجه چی شد ؟؟  

 

خاله م گفت که باید لجن خور رو عوض کنید . کار خودش بود لامصب ...  

 

چسبیده بوده به شکم ماهی بیچاره و تمام محتویات شکمشو کشیده بوده بیرون ...  

 

قرار بود این قاتلو ببریم عوضش کنیم اما هنوز سر جاشه !! نمی دونم ماهیای دیگه به چه جراتی خودشونو از آب پرت نمی کنن بیرون !!!!!!!  

 

+ این داستان کاملا واقعی ست و همین امروز ظهر اتفاق افتاده .  

 

+ یادمون باشه تو زندگی واقعیمون هم بعضی آدما اطرافمون هستن که مثه لجن خورن . مدتها به آرومی کنارمون ادامه می دن و وقتی بهشون اعتماد کردیم درست مثه همین لجن خور بهمون حمله می کنن و می چسبن بهمون و ذره ذره تمام جونمون رو می خورن ...  

 

+ همیشه در برخورد با این لجن خورهای آدم نما خودتون رو از آب پرت کنین بیرون .

هه هه !!

باور کنید همه تلاشمو کردم !!


دست خودم نیست .یه وقتایی اصلا هوای نوشتن نمیاد . باید هواش بیاد آدمو بگیره تو خودش .


حالا یه بار دیگه تلاش می کنم ...




ادامه مطلب ...

سنگ صبور

از بیمارستان برگشته بودیم . گفتن قلبش برگشته ... وقتی رفتیم بالا داشتن میبردنش تو آسانسور که ببرن اتاق عمل . مثه فیلما !


تو راه اتاق عمل بچه ها اومده بودن بیمارستان . رو تخت دیدنش . سرگردون بودن ...


از اونجا من و خاله ی بچه ها بچه هارو بردیم خونه . تو راه کوچیکه که تو بغل من ولو شده بود شروع کرد دست و پا زدن ... جیغ میزد که مامانم مرد . میخوام برم پیش مامانم ...


سخته تو این حالت بخندی . اما خندیدم . گفتم بچه ی چهار ساله از صورتم آرامش بیشتری می گیره تا حرف ...

وسط خونه داشتم بهشون استراتژی جنگیدنو می گفتم . و اینکه با هم باشن بهتره تا با هم دشمن باشن و علیه هم بجنگن . پسر بچه ن و میل به جنگ و قدرت ...

یه دفعه خاله ی بچه ها صدام کرد . صورتش کبود شده بود . گفت : تموم شد !!!


بغلش کردم . فکر کردم الانه که سکته کنه ... تو ده سال اول مادرشون سرطان گرفته و رفته بود . بعد داداشش افتاد و فلج شد و زخم بستر گرفته و رفته بود و حالا هم خواهرشون ...


بی صدا بردمش تو اتاق . گفتم : برو . بچه ها می ترسن . بعد با یه لبخند گنده رفتم سراغ بچه ها ... مثه مرده هایی که هیچ حسی ندارن ...


باهاشون بازی کردم . بهشون یاد دادم چطوری اونا رو سرهم کنن و کلی خندیدیم !! یه لحظه با خودم گفتم : خوب شد که من باهاشون اومدم و گرنه ...


یه ذره که سرشون گرم شد . رفتم تو اتاق . شناسنامه‌ش رو از بیمارستان خواسته بودن . دیدم رو تخت خواب خواهرش نشسته با عکس شناسنامه‌ش حرف میزنه ... نشستم رو به روش . دستشو گرفتم . هق هق می کرد . بغلش کردم ... لباسم از اشکاش خیس شده بود ...


حرف که می زد و تعریف می کرد تو کما بودم انگار ... یادم اومد که همه ی زنا موقع غصه با خودشون روضه می خونن ...


هنوزم باورم نمی شه ...


رفتم بیرون زن باباش اومد . با خودش غرغر می کرد . گمونم اونم روضه می خوند . تو زنای شمالی روضه خونی برای کسی که رفته چیز غریبی نیست ...


پا شده بود برای بچه ها غذا درست کنه . دیگه حس کل کل و الکی خندیدن نداشتم . رفتم تو آشپزخونه . داشت پیاز رنده می کرد و زار می زد و زیر لبی یه چیزایی می خوند . دیدم لیوانا نشسته ن شستمشون ...


اونی که چهار سالش بود انگار از اون دوتا دیگه که 5 ساله و 7 ساله بودن بی پروا تر بود . اومد آشپزخونه گیر داد که : داره گریه می کنه !! زن بابای مامانشو می گفت . زن یه نگاه کرد به بچه و گریه ش بیشتر شد ... بازم خوب شد که من اونجا بودم . چشمام قرمز بود و خیس خیس ...


گفتم : نه بابا ... گریه نمی کنه که !‌ داره پیاز خورد می کنه تو ناهار بخوری . برو بیرون برو الان توام چشمت می سوزه اشکت در میاداااااااا ...


بعد دستمو آب زدمو دویدم دنبالش ... بازیش گرفته بود و قهقهه می زد . منم قهقهه می زدم ...


اما اون روز تموم شد .


دختر عموهام بدجور گریه می کردن !! انقد نوبتی بغلم گریه کرده بودن تا پوست شونه هامم خیسی اشکشونو حس می کردم ...


پسر عمومم انقد هق هق کرده بود بنفش شده بود !! در واقع همه داشتن خودشونو می کشتن ...


اما من ساکت و بی صدا وایساده بودم . اینور اونورو نگاهی کردم ... دیدم داداشم ساکت عقب وایساده و از دور نگاه می کنه ... رفتم پیشش و دو تایی یه کم حرف زدیم و بقیه رو سبک سنگین کردیم ...


شب تو ویلا رسما لقب گرفتم سنگ !! چون از دخترا خواهش کرده بودم جیغ نزنن و احترام بذارن !!


بعد از این که جریان آروم نگه داشتن بچه ها رو خاله های بچه ها گفتن لقب مذکور بیشتر بهم چسبیده شد ...


اما همه ی اینا گذشت و تموم شد . الان بچه ها خودشون می دونن که مادرشون مرده . اما نمی دونن که دیگه بر نمی گرده ... فکر می کنن قراره یه روز خیلی سال دیگه برگرده ...


چند وقت پیش بزرگه مریض شده بوده و گریه می کرده که : دارم میمیرم ... نمی خوام بمیرم و ...


وسطی گفته بوده : دیوونه بمیری میری پیش مامان . این که گریه نداره ...



یادش بخیر

نزدیکه ... خیلی نزدیک ...


پارسال همین حدودا بود ...


وقتی رفت متعجب بودم . تنهاکسی بودم که گریه نکرد ...


و باز هم طبق معمول انگ بی احساسی بهم چسبونده شد !


فقط چون احترام گذاشتم به روحی که خودشو از بند لباسش جدا کرده بود ...


از وقتی اون رفت من عوض شدم . فهمیدم که می شه مرد و آرزوها رو به گور برد ...


می شه جوون بود و در اوج شکوفایی خداحافظی کرد ...


از همون موقع بود که دیدم عوض شد . به زندگی ، به مردن ...


دیگه زندگی برام تموم نبود . با خودم گفتم : هر وقت که اون بخواد تو تنها کاری که ازت بر میاد تسلیم بودنه ... پس آروم بگیر و تسلیمش باش .


این شد که مرگ شد تولدی برای ادامه ی زندگی به شکل دیگه ای ...


تا وقتی که بود این اعتقادو نداشتم .


رفته بود مکه !! 3 سال با سرطان جنگیده بود و پیروز شده بود . اما وقتی خدا خواست اونم رفت . فقط دو ماه طول کشید ...


و لباس 38 ساله رو با همه‌ی تعلقاتش ، مردی که عاشقانه دوستش داشت ( هر چند مرد خیلی اذیتش کرد‌ ) ، بچه های کوچیکش ، همه ی تلاشی که کرده بودم تا مرفه زندگی کنه و خیلی چیزای دیگه رو رها کرد ...


روحش شاد .

آرزو

می گن امشب شب آرزو هاست .  

 

نشسته م با خودم فکر می کنم که چه آرزوهایی دارم ...  

 

با چشمای باز نمی شه آرزو ها شمرد !  

 

واسه همین چشمامو بستم که آرزوهامو بشمرم ...  

 

یک ...  

 

...  

 

...  

 

نه ! انگار هر چی نگاه می کنم فقط یه آرزو دارم !!!  

 

آرزوی خوشبختی یک مرد ... و یک زن ... کنار هم ...  

 

+ به قول مامان بزرگم : سلامتی و دل خوش و روزی حلال و فراوون