هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

هر چی تو بخای ...

میز گردی برای همه

پیش آمد

گاهی پیش میاد دیگه ... 

 

گاهی دوست نداری از دست بدی ولی می دی . آخه پیش میاد ...  

 

هیچ وقت نمی دونیم کی ممکنه چه کسی رو از دست بدیم . آخه اتفاقی پیش میاد ...  

 

هیچ وقت نمی تونیم بفهمیم کی می میریم یا اطرافیانمون کی می میرن . خارج از اراده ی ما پیش میاد ...  

 

مهم اینه که وقتی کسی می میره یا در حکم مرده در میاد دیگه مرده . مرده ها رو نه می شه دیگه دید نه می شه وجودشون رو حس کرد ...  

 

+ اعتقادی به عزاداری ندارم .

نمونه سوال امتحانی

این یه سری از سوالاییه که داداشم طرح کرده . خودتون قضاوت کنید ما تو خونه از دستش چی می کشیم :  

 

۱. مهم ترین شهر مکه عربستان بود.  

2. مهم ترین شهر عربستان مکه بود.  

3. مهم ترین شهر عربستان مکه بود.  

4. مهم ترین شهر عربستان مکه بود.  

5. مهم ترین شهر عربستان مکه بود.  

6. مهم ترین شهر عربستان چه بود؟ مکه 

7. مکه مهم ترین شهر کجا بود؟ عربستان  

8. مکه مهم ترین شهر عربستان بود؟ بله !   

9. ــ مکه در عربستان قرار داشت.  

10. مکه در عربستان قرار داشت.  

11. مکه در عربستان قرار داشت.  

12. مکه در عربستان قرار داشت. 

 

+ ایشون دهه هشتادی تشریف دارن! 

++ آیا دهه هشتادیا واقعا همون قد که ادعا می شه عذاب الیمن ؟

پلک های یخ زده

دائم از این طرف به آن طرف می پرید! مانده بودم که چه می کند! لیوان را از روی میز بر می داشت و روی طاقچه می گذاشت و دوباره آن را از طاقچه برداشته و روی میز می گذاشت! انگار چیزی را گم کرده بود ولی خودش نمی دانست. دائم جلوی چشمم این طرف و آن طرف می شد. درست مثل پاندول ساعت که در گذر وحشیانه ی زمان حیران چپ و راست بود.

ته حلقم خشک شده بود و بدنم دیگر از سرما نمی لرزید. صدای پاهایش که گیج و سردرگم این طرف و آن طرف می رفت لحظه ای متوقف نمی شد. خیره خیره نگاهش می کردم تا سر از کارش درآورم. به بیرون از اتاق رفت و دوباره بازگشت و رفت به طرف آشپزخانه، لیوان آبی برداشت. کمی جلوی چشمم دور خودش چرخ زد و عصبی خندید! آمد کنارم ایستاد و آب یخ را سرکشید. با خودم گفتم: پاک عقلش را از دست داده! هوا آنقدر سرد است که می توانم نفسش را ببینم. آن وقت آب یخ می خورد!

سرمای هوا روی پوست خشکم سر می خورد و خیز بر می داشت و به درون بدنم شیرجه می زد. اما دیگر از سرما نمی لرزیدم. از حرکاتش خنده ام می گرفت. گیج و منگ دور خودش چرخ می خورد و دور اتاق راه می رفت.

آمد جلوی صورتم و به چشم هایم خیره شد. موهای سیاه رنگش روی صورتش ریخته بود و بامزه تر از همیشه اش کرده بود. به صورتم سیلی محکمی زد و یقه ام را گرفت محکم تکانم داد. با هر تکانی موهای مشکی اش به صورتم می خورد و قلقلکم می آمد. از ته دل قهقهه می زدم و می خواستم چشم هایم را ببندم تا موهایش به چشمم نرود. اما پلک هایم یخ زده بود و نمی توانستم. بلند بلند می خندیدم و می گفتم: بس کن. صورتم از سرما حساس شده. قلقلکم می آید...

خسته شد. بغضش شکفته شد! تمام موهایش روی صورتش ریخته بود. محکم سرش را روی شانه ام گذاشت و با صدای بلند گریه کرد و شروع کرد به حرف زدن. نفهمیدم میان گریه و نفس زدن چه می گفت! فقط به گرمی نفس هایش فکر می کردم که به گردنم می خورد. انگار بلورهای یخی درونم را آب می کرد و به من جان می داد...

لرزش خفیفی را درونم حس کردم. تمام تنم خیس شد. انگار از درون بر خودم می باریدم. قطرات درشت عرق روی پیشانی ام را حس می کردم. نفس عمیقی کشیدم، چشم هایم را بستم و موهای درهمش را نوازش کردم...

راه نو

داشتن جفت صرفا ایده آل و ملاک کامل بودن نیست. همیشه قبل از توجه به هر احساسی از هر جنس و نوعی باید خودتون رو بشناسین و بفهمین خودتون چطورین. شخصیت خودتون رو بشناسین و بعد ببینین از بین همه کسانی که وارد زندگیتون میشن کدومشون علاقمند به شخصیت خود شما شدن. مهم شخصیت خود شماست نه شخصیت ذهنی و خیالی طرف مقابل. یادتون باشه کسی که از شخصیت خودتون خوشش نیاد شروع میکنه به تغییر دادن شما و مطمئن باشین در نهایت شکست می خورین. اگر کسی رو پیدا کردین که اون شیفته ی آثار شخصیتی شما شد و شما هم شیفته ی آثار شخصیتی اون شدین مبارکتون باشه.

من باب باز کردن گره ای کور !

چنان نهیب بر خود می زنم گویی زلزله ای ۷.۲۶۵ ریشتری !  

چپ را می نگرم  

و راست را              تا حسودی اش نشود !‌ 

می گویم : بدبخت شدی رفت ... حالا هی گند بزن بازم . ببینم چه غلطی می خوای بکنی . چطوری می خوای جمش کنی ...  

چشم هایم گرد می شوند !‌                    تقریبا به قدر توپ بسکتبال ! نه نه !‌ بزرگتر !‌ 

با تعجب به آینه نگاه می کنم              می گوید : هاااا ؟ چیه ؟  

می گویم : دست گلت درد نکنه . هی روز به روز مثلا داره به کمالاتت اضافه می شه دیگه ؟ 

خودش را می گیرد !‌ رویش را آن ور می کند . می گوید : خوب می کنم ... نه که تو خیلی بدت میاد ؟ واللللاااااا . 

سرم را این ور آن ور می کنم : به به . به به . دیگه امر دیگه ای ندارین شما ؟ 

باز هم صدا می زند : هوووووووووووووی آهاااااااااااااااااااااای ... کری مگه ؟ پاشو بیا میزا رو دستمال بکش .  

من :  

مامانم :  

من بعد دیدن قیافه ی مامانم :  

مامانم بعد دیدن قیافه ی من :  

من بعد از آخرین مقاومت ها :             و سپس پست جدید را در همین حال نیمه کاره رها کرده مثه یه مشت آدم حمال و باربر ( و در اصطلاح حقوق کار :‌انسان های شریف کارگر - از همون ها که تو کشورهای عزیز و دشمن همسایه با جون کندن وضع و اوضاعی به هم می زنن و خاک بر سرشون ولی اگر اینجا باشن آفرین می گیم بهشون بابت ماشین میلیارد دلاریشون ) می روم تا میزها را دستمال بکشم .  

 

درست مثه حمالا و باربرا

باید می شد

از برنده شدن غزه دربرابر اسرائیل واقعا خوشحالم. همه ی ما باید خوشحال باشیم. در شرایطی که اسرائیل دائما داره کشور ایران رو تهدید می کنه این باختناش با تجهیزات ایرانى برای ما امنیت ایجاد می کنه.

بحران اقتصادی اروپا

یادش بخیر 1 ماه پیش نکتارکوچیک 350 تومن بود. الآن شده 700! حالا اینا به کنار. بحران اقتصادی اروپا رو دیدین؟ مردم اروپا بخاطر 2 سال اضافه شدن به کارشون عربده میزنن دیدین؟ صدا سیما پوشش کامل میده دیدین؟ حالا اینا هیچ. پل کن تهرانسر ریخته دیدین؟ صدا سیما به ت... حساب نکرد دیدین؟ پارسال مترو رو آب برد 2ماه بسته بود دیدین؟ 140نفر رفتن نیویورک فک و فامیلی دیدین؟ دیشب من 5 ساعت تو راه بودم راه 30 دقیقه ایه رو دیدین؟ آمریکا طوفان اومد هیچیش نشدو دیدین؟ اینجا با بارون پل ریخته رو دیدین؟ قطار چپ کرده رو چی؟ چند وقت پیش 1قطار مترو تو شهرری ازخط خارج شد. اصن کسی فهمید؟ اصن مدیریت جهانی رو حال میکنین؟ همچین آدمای قاطعی هستن اونا. مردم ایران هم همچون آدمای گوسفندی هستناااا  

 

+ تصحیح می کنم . مترو شهر ری از خط خارج شدنشو نمی دونم اما دو تا قطار با هم برخورد کرده بودن .

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااام ...

یه وقتایی هست که آدم منجمد می شه . رو صندلی می شینه و هی دور خودش می چرخه و دیوارارو می بینه که دارن دورش می چرخن . کم کم چشمای آدم سیاه می شه و دیوارا مرزای خودشونو از دست می دن و رو مردمک چشم آدم کشیده می شن و بهم می پیچن . سر آدم دوران می گیره و صدای سوت توی گوش آدم ٬ آدمو می بره به گذشته ها ...  

 

این منم . یه بچه ی ده ساله . دارم جیغ می زنم و توی هال می دوم . داریم شاهزاده بازی می کنیم !‌ چادرو دور گردنمون بستیم و سوار پشتیا شدیم که مثلا اسبای مان . داریم میریم شاهزاده خانومو نجات بدیم ( شاهزاده خانومی که وجود نداره ) اون دختر عمومه . شیطانه که شکل شیر ظاهر شده . باید کشته بشه تا من بتونم شاهزاده رو نجات بدم ...  

 

حمله می کنم . با شمشیر پلاستیکی زردی که دسته ش صورتیه ( دو تا داریم . یکیش مال منه یکیش مال محمده ) اما زور من بهش نمی رسه . اون خیلی از من بزرگتره !! دارم همه ی حقه هارو تو ذهنم مرور می کنم . اگر حمله از رو به رو جواب نمی ده من یه راه دیگه پیدا می کنم . شاهزاده خانوم منتظره . اگر نتونم نجاتش بدم آبروم پیشش می ره ...  

 

ادای شکست خورده ها رو در میارم . خودمو می ندازم زیر دست و پاش تا از خنده ی پیروزی مست شه و بهم پشت کنه . دلم نمیاد نامردی کنم . حمله از پشت سر تو مرام نیست . مرد و مردونه از رو به رو ...  

 

می رم می شینم یه گوشه ای . ساکت و بی صدا . انگار رفتم تو فکر و حواسم نیست . اما دارم کار می کنم . دارم می جنگم . دارم تمام کتابا و قصه ها رو مرور می کنم ... من کدوم شاهزاده م ؟ باید چیکار کرد ؟  

 

کم کم شیطان بزرگ از بازی کردن خسته می شه ! گشنشه و ناهار می خواد . بی خیال بازی میره تا به خودش برسه . من هنوز نشسته م . منتظرم بره . و اون بالاخره می ره ...  

 

یه دستی تو موهام می کنم و شنلو رو دوشم صاف می کنم و سینمو می دم جلو و می رم توی کمد دنبال شاهزاده خانومی که خودشو قایم کرده . 

 

اما هر چقدر می گردم نیست . نه بین لباسا و نه بین کاغذا و خرت و پرتا ... نیست .  

 

اول فکر می کنم گم شده !‌ شاید م حوصله ش سر رفته و رفته ! باید صبر می کرد ! همیشه همین طوره !‌ همه ی شاهزاده خانوما همیشه منتظرن تا یه شاهزاده ای بیاد و با شمشیر و اسب سفید نجاتشون بده !!  

 

خسته می شم . منم گرسنه شدم !‌ خب منم آدمم . می رم خونه : مامااااااااااان !‌ ناهار می دی ؟  

 

مامان : منتظر باشیم بابا بیاد بعد !  

 

آهان . دیدی گفتم ؟ همیشه شاهزاده خانوما منتظر می مونن ... چه برای نجات پیدا کردن چه برای ناهار !  

 

رو صندلی می چرخم و می چرخم و می چرخم . گردش مایع داخلی گوشمو حسش می کنم و یه جور حس تهوع آزار دهنده ای تا انگشتای پام می ره ! متوقف می شم . باید برای از بین بردن این حالت برعکس بچرخم . می چرخم . می چرخم . می چرخم .  

 

این منم . شب دعوامون شده !‌ انقد عصبانیم که یه برجو آتیش بزنم . صبحه . دارم می رم سمت ایستگاه اتوبوس . درست پشت سر ایستگاه یه مغازه ی گل فروشیه . حسابی با پسره رفیق شدم . یه نگاه به ته خیابون می ندازم !‌ هنوز اتوبوس نیومده ! می پرم تو گل فروشی و یه رز می گیرم . فکر کنم قرمز !‌ واسه اولین بار ! بماند ...  

 

چند روزی می گذره . یه روز که دارم رد می شم می بینم گل فروشی داره می بنده . ناراحت می شم !‌ همیشه از این گل فروشی گل می خریدم !‌ دقت می کنم می بینم اونور خیابون یه گل فروشی  دیگه ای هست ...  

 

حالا خوبم . صندلی رو نگه می دارم . بلند می شم . یه تلفن دارم !‌ می رم پشت پنجره . عادت دارم . همیشه موقعی که می خوام خودمو کنترل کنم می رم جلوی پنجره و از بالا به پایین نگاه می کنم . خنده م می گیره . همه ی آدما خیلی کوچیک شدن . تلفن رو بر می دارم . صدای نفس کشیدنش میاد . هیچان زده می شم و میگم : سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام ...

اول کار

تصمیم گرفتم برگردم به حالت سابق . این همه غم و غصه دار بودن به من نمیاد !  

 

هر کسی تو زندگیش تصمیماتی می گیره . حالا این که بعضیا همچون گاو نمی فهمن حق ندارن دیگرانو بازی بدن تقصیر من نیست .  

 

یکم از کارم می گم . 

 

بعد از کلی به در و دیوار زدن تصمیم گرفتم خیلی راه دور نرم و مثه خفاش شیرجه بزنم رو دم و دستگاه و دفتر بابا . البته نه دقیقا دفتری که بابا توشه . من توی یکی از دفترام که تو طبقه ی دوم یه پاساژیه . کارمون هم گرفتن آگهیه و پیدا کردن مشتری . دفتر جدید 15 روزی هست کارشو شروع کرده و یکم کاراش در همه . الآنم دائم فقط یه دختره اونجاست و منم بهش سر می زنم و تا الان هم هر کسی پرسیده تو چیکار می کنی اون جا گفتم من کاری نمی کنم . اون جا وایسادم جوک می گم دختره حوصله ش سر نره   

 

جدا از شوخی من اون جا می رم کار یادش می دم . بعضی کارا نیاز به ژن انجام اون کارو داره . این دختره یکم مبحث ژنتیکیش مشکل داره ولی امیدوارم دستش بیاد باید چیکار کنه . منم با این که فقط دو ساعت اون جا بودم ولی چون ژنتیکمو خوب یاد گرفتم یه کارایی کردم ...  

 

+ خوبه سید جون ؟ قبول می کنی ؟ ان شاء الله کم کم به پستای خوب خوب می رسیم . اگر اول خدا بخواد بعد هم چشمای مشکی ...

مشکی خمار

توی شلوغی خونه بین همه ی آدمایی که اومده بودن تا فقط ساعتی رو جدا از خستگیاشون خوش بگذرونن گم شده بودم .

رفتم آشپزخونه . سری به یخچال زدم . اما مثه همه ی لحظه های ناتموم دیگه بازهم هیچ چیزی نتونست خودشو تو دلم جا کنه که بخوام بخورمش . سر گاز سیب زمینی در حال سرخ شدن بود و سه نفر هر کدوم یه قاشقی برای هم زدن دستشون گرفته بودن ! یکم وسطشون وایسادم اما خسته شدم . رفتم داخل هال . بچه ها از در و دیوار بالا می رفتن . هرکدوم از دمبلا یه ور افتاده بودن و دست یکی از بچه ها بود . یکی جیغ می زد توپ می خواست . یکی به زور یه دمبل 5 کیلویی رو بالاسرش گرفته بود . یکی داد می زد که چرا اون یکی نور لیزر رو کرده تو چشمش ...

صدای تلویزیون حواسمو پرت کرد . رفتم سمت سالن پذیرایی . صدای تلویزیون انقدر زیاد بود که هر دو نفری که می خواستن با هم حرف بزنن چسبیده بودن به هم دیگه و تو گوش هم داد می زدن !

همه انقدر در گیر خودشون و بغل دستیشون بودن که کسی منو ندید . رفتم تو اتاقی که دخترا نشسته بودن . همین که درو وا کردم محکم خورد تو کمر یکیشون که جلو در نشسته بود عکسای عروسی رو تو لپ تاپش نشون یکی دیگه می داد ! انقد لاغره که با خودم گفتم دیگه از دست رفت . دیگه نمی شه کاریش کرد ! اما چیزیش نشد . نشسته بودن دور هم و چرت و پرت می گفتن . از اینکه رنگ لاک چه رنگی باشه بهتره گرفته تا پروتز سینه !! منم مونده بودم با دهن باز که اینا چی می گن ؟؟ بزرگشون فقط 23 سالشه ... پروتز سینه ؟؟!! همون جا یه بار دیگه مطمئن شدم دخترا بیش تر از پسرا ظاهر بینن . خدارو شکر که حرفش شد پروتزشون تو مسافرت هوایی می ترکه وگرنه معلوم نبود دیگه کجاهاشونو می خواستن بکارن !!

موهامو شونه زدم و از اتاق اومدم بیرون . دلم کتاب می خواست . رفتم تو اتاق دیگه . پسرا نشسته بودن و هر کدوم یه طرف مشغول کاری بودن ! یکی نت بود . یکی یه کتاب دستش بود . یکی با گوشیش ور می رفت . یکی داشت طبق معمول می گفت که چقد از کامپیوتر بارشه ... البته همه می دونیم که هیچی تو مخش نیست ...

ساعت همین طور می گذشت و می گذشت و می گذشت و من هنوز گم شده بودم !

همه رفتن . دیگه خوش گذرونیاشون تموم شده بود . دیگه همه چیز برگشته بود به حالت اول . همه ی گرفتاریا و سختیا و بدبختیا ...

نیمه شب بالاخره من پیدا شدم . خسته و گرفته خزیدم زیر پتو و متکامو بغل گرفتم . خاطراتمو مرور می کردم . خیلی زیادن . به هر کدوم که می رسم اول کیلیک راستو می زنم و بعد دیلیت و بعد یس ...

هنوز خیلیاشون موندن که باید پاک بشن . و من خسته م . یه نیروی کمکی می خوام . یه ماه روشن با لبخند سرخ و چشمای مشکی خمار که دست منو بگیره و همراهیم کنه تا سریع تر همه ی خاطراتو دیلیت کنم و چیزای جدیدی رو جاشون بذارم ...